سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

پاییز،

پاییز است،
برگ‌ها در آغوش باد
رقص می‌کنند
و زمین،
چادر زرد و نارنجی‌اش را
به دوش می‌کشد.

آیینه‌ای در دل جنگل
بازتابی از آسمان
که رنگ‌های دگرگون
را در خود می‌بیند،
چشمانش گم شده در افکار
و غم‌های پنهان.

هر برگ،
داستانی از گذشته
و هر وزش نسیم،
نوای غمگینی
از یادهایی دور.

و من،
اینجا ایستاده‌ام
در برابر این آیینه،
نگاه می‌کنم
به چهره‌ام،
که در این فصل زرد
چقدر غریب است.

پاییز،
با رنگ‌هایش
آیینه‌ای از زندگی
و مرگ،
و من،
در جستجوی خودم
در میان این رنگ‌ها
گم شده‌ام.


محمدرضا امیرخانی

گل به گلدانِ جهان حق تنفس دارد

گل به گلدانِ جهان حق تنفس دارد
گرحیایش رابگیری کی تقدس دارد

تُنگ ماهی درنسیمت باتصورزنده است
عالمش ازبوی عطرت هردمی پاینده است

چشم نااهلی به گلبرگت طمع خواهد نمود
عطرِ زیبایِ نگاهت را زِ تُنگ خواهد ربود


باحیایی وُ پناهَت را به یغما میبرد
گرمیِ قلبِ نجیبت رابه سرمامیبرد

جای ان عفت به توشورِجسارت میدهد
عشقِ نابت را گرفته هی اسارت میدهد
.
از ته دل تو به دریا میزنی تقدیررا
درولنگاری به ازادی زنی تقصیررا
.
بازیِ پولُ هوس بازیچه ات خواهد نمود
از برای سود خود بی ریشه ات خواهد نمود

ای که در عالم ز تو زینت نبود زیباتر
راهی جز غیرت زینب(س) نبود پربار تر

دل به سایه نسپارد انکه طوفان دیده است
از درخت فاطمی میوه ی ایمان چیده است

حالیا عالم به صف کرده همه شیطانیان
چادرش زیبا نشسته بر تن ایرانیان

پیکر عالم ز بی جانی خود بر دار است
اری در روز قیامت زینبی سردار است

کیست زینب؟انکه زینت بر علی(ع) میشدهمی
دشمن از خشمش به سوراخی بیاساید دمی

بعد زهرا(س) او به عالم مادر دردانه هاست
بال هایش نور دارد عمه ی پروانه هاست

اری این افسانه اینبار واقعیت داشته است
حالیا کی تا به این حد ادمیت داشته است

محمدرضاعزیزیه

آمدی جان دلم عشق مُقَدَّر کردی

آمدی جان دلم عشق مُقَدَّر کردی
عاقبت خاطر غم را تو مُکَدَّر کردی
همه عمرم ز هیاهوی جهان پُر شده بود
جان من تازه شد و شَبَم مُنَوَّر کردی


غلامرضا خجسته

غم را چه وعده ها داد دل راه ورود

غم را چه وعده ها داد دل راه ورود
تورا که دید وعده ها به باطل داد
بغض انباشته در گلو بود ورها می شد
شبی که دل آمد نت را نوید عاجل داد
می کشیدم بر دوش جان در پس عمر
لحظه ای که سفر فراق افکند وحایل داد
نمی شود رها کابوس دوریت از جان
آنی که روح به تن جواب هایل داد
تفالی بزدم بر دیوان لسان الغیب

گشود گره کار ما و حل مسائل داد
به اضطراب وانتظار بود د یده آهی
شنید سخن حافظ و غم ها به قاتل داد

عبدالمجید پرهیز کار

بزرگترین گناه

بزرگترین گناه
فروش خاطرات
گذشته ست
برای یک تازه وارد

سید حسن نبی پور