عمر میگذرد شتابان
ما در غفلت زمانه
پیمانه لبریز شده
ما در پی جام دگر
نگاه خیره مانده به دور
ما در افسون یک نظر دیگر
سبوی عاشقی بشکست
ز ناله غریبی عاشق
ما در افسوس یک جام لب لعل
نکته به خواهش یک نیاز
ما اندر خم یک کوچه ایم
خواب به دنبال یک ابد
ما در جستجوی رویای شیرین
بگفتا که برخیز وقت رحیل است
ما بدنبال سفر هفت شهر عشق
بر حذر کرد روزگار فانی
به دل بستن به دل خوش
ما در بند اول بیت رهایی ز غم
چو نغمه حزین رفتن شنیدم
آتش زدم به می و میکده و میخانه
شور اشتیاق دیدارش
بر حذرم داشت از دل بستن به چیزی
که چه میگذرد این عمر ، شتابان
پاره کنم زنجیر وصل
که رهایی باشد در فراق بیداری
بنشین و ببین این چند صباح
که چو باز کند دیده و دل و نگاه
بسوزاند ریشه ذهن زمان
که عمر میگذرد چه شتابان
نیاز من به داشتن تو
نه از سر هوس
بلکه یک لحظه چشیدن
طعم گس تنها نبودن
دریغا از یک جرعه طعم عاشقی
چو فریاد ز مناره بر آمد
عمر میگذرد چه شتابان
حسین رسومی
در بند عشق
خود اکسیر رهایی ست
آرامش شب
مرهون نفس معشوق
در کرشمه شب است
بدانید روح زندگی
هر لحظه عاشقی ست
در پی سبوی عاشقی
طرب بگشا ز لب یار
که چاره کند درد هجران
برو ای تنهایی شبگرد
که نور فشاند در ره تو
آن طره ی مشک افشان
زندان دل چه تاریک است
محبوس عاشق در طی نظر است
که زنجیر بر تن زند
که این بند در عشق
چه دوران شیرین سپری دارد
درد و درمانم
هجر و فراقم
وصل و نیازم
همه در یک زنجیره است
آنم و بس
در بند عشق است
حسین رسومی
از دور می آمد
در مه غلیظ فرو رفته بود
قدمهای آهسته و سنگین داشت
تصور میکنم او را می شناسم
چند باری با خیالش
در زیر باران با هم قدم زده بودیم
تصویر سایه ای در هم ریخته
اطراف ذهن من پرسه میزند
نکند غریبه ای در آغوش شب باشد
آری من را گرم میکند
حتی اندک خاطره آن شب سرد
و بغلی پر از ستاره شبنم زده
باورش سخت و دشوار است
که آن غریبه
گمشده در نگاه منتظر من است
غریبی با من نکن
چشمان خیس من
به ترنم نگاه تو دوخته شده
بیا و بال بگشا
در لانه پر مهر دلم
از آن زمان که ترکم کردی
در هر شب سیه
به انتظار تو نشستم
تا بیاندیشم
که پایان شب سیه سپید است
شگفت زده شدم
آشنای من در نقاب غریبه ای
به نزد من آمده ...
شاید شرمساری از ترکم بوده
یا نادمی از عشق خیالی
ولی من او را پذیرفته بودم
نقش رخ یار
در چهره خود پنهان نموده بود
او با هر سیما ، دلبر من است
آغوش گرم شب تنهایی من
با اندیشیدن به رویای شیرین
او سپری می شد
روز و زمان و مکان
بی معنی بود در کنار
رهگذر زندگی من
افسوس با این خیال زیبا
چون سرابی از روبروی من گذشت
او دیگر نیست
ولی غریبه رویای ذهنم
برایم آشناست
تا هستم آغوش گرم شب من خواهد بود
حسین رسومی
دلبری دارم همچون ترنج بر دیده دلدار
یاری دارم دل نازک تر از ابر بهار
قلبی دارم زلال
مانند اشک کودک نوپا
سخنی دارم به طراوت ترنم باران
خاطره ای دارم بیاد ماندنی
در شبهای روشن
مانند چشمان همیشه بهارت
ناز تو را زمانه میکشد
درد و درمان تو را
علاج میکند
آن راز بنفشه
در دل یار می مانم
کنج تنهایی ام
کلبه وصال می سازم
زجر هجر به پایان میبرم
درنهایت در آغوش شبنم زده
برگ زیتون
در پاییز سرد
به خواب میروم
روزها در پی خلوت نشینم
شبها به دنبال میکده غارت زده ام
سالها در جستجوی یار
فراموش شدم
بالاخره یک زبانه آتش
دلم را ویرانه میکند
در زیر آوار یادها
اندکی مهربانی خواهم یافت
چه زیبا صنم
چه آشفته کمند
چه آشوب ذقن
چه چهره شیرین نظر
تو را با نگاهم می یابم
بر دیده خواهم نهاد
آن قدم بر تارک زمان را
مینگرم به آمدنت
تا صد خاطره بسازم
از دیدنت
حسین رسومی
در قحطی عاطفه
در غریبی محبت
چند جرعه مهربانی تمنا کردم
رشک بردم در غربت روزگار
اشک ریختم در بازار کساد مروت
اندکی نیاز به تنفس دارم
نفسم تنگ و جانم به شمارش
خرده هوشی مانده در ذهنم
انگاری همه غریبه اند
آشنایی در دور دست سو سو میزند
شاید آنم به دنبال چند قطره مهربانی است
کاش تشنگان عشق
در سبوح خویش
چند تکه نان
از جنس تمنا داشتند
تا شاید رفع گرسنگی کند
در این برهوت قحطی مهر
باز خوشم
که در کودکی چند سبد گل رز
سر چهارراه به دخترکی دادم
شاید الان به لبخندی بستانم
تا به بچههای کار
شاخه گلی به طراوت شادی بدهم
تا بفروشند
و بجایش مهربانی بخرند
من در حسرت
چند قطره مهربانی ام
باغچه روحم نیاز به آبیاری دارد
مقداری رحم و عاطفه می طلبد
حسین رسومی