جز شعله ی عشق مرحمی نیست مرا
یا باده بیار یا که بربادم ده
دی بوی نگار بود در برزن و شهر
رندانه به سوی کوره ی جان و دلم
بر محفل تن کنده، تر افروخت دلم
افسوس که جانی و جهانی تو مرا
الهه رزاز مشهدی
آسمان واکرده در خود انعکاس گوهرش
تا شود هردم ملک در آسمان خنیاگرش
بزمها در هست هستی گشته بر پا هرزمان
حور رقصان در مدار نور سبز مجمرش
در نماد از ذره{ی} تا بینهایت حجم را:
وحدت و کثرت نمودی از اقلّ و اکثرش
تا تولد یابد از هرپیله یک پروانهای
صدقلم جوهرفشان در تاروپود پیکرش!
پیچک خلقت به هستی وامدار عطر "هو"ست
گرکه در جنگل گرفته تاج گل را برسرش
شوخچشمی با من شاعر چرا؟ ای رشکِ ماه!
جای مهر آذر چرایی؟ در نبود دلبرش!
مست مستم از شهود جاریاش در جام سرخ
گو به خورشید از چه منّت مینهد با اخگرش!
ذوق خطّ جور شاید با حریفان گل کند!
ساقی ما اسم اعظم خوانده بر هرساغرش
نبض صدها کهکشان از سینه در دل جاری است
عشق اکبر را نشانده در ضمیر اصغرش!
گرچه جز عقل بسیط از هردرنگی خارجم
از عیار عقل بیرون عشق عالیجوهرش!
از" احد" واحد شده نص "امامیه" که عقل
برتر از هر دین و مسلک میشمارد مهترش
عشق حق دارم به دل از بدو خلقت تاکنون
با علی در بیعتی دیرین به دین تا آخرش!
"مکتب شعر امامیه" مرا آیینه است
در شهودش منعکس هم بحث و نقد داورش
قالب شعر" سعا" را میشناسند از شهود
عقل و حس و هم تخیل با عیار دفترش
با غزلهای گرانوزنی که دارد مانده است
مثل پرواز نسیمی در غبار پیکرش!
هرچه با خود داشت از شور جوانی تا غرور
خرج شد وقت دفاع از آسمان کشورش –
حالیا در انزوا تا کی دهد دنیای دون
با نهاد کینهورزان چون گزاره کیفرش!
علی اصغر موسوی
کلید دل به هر بی سر و پایی ندهم
کلید دل به هر بی سر و پایی ندهم
گنج عشق به هر گشنه گدایی ندهم
اشک چشمم به یک کوه طلایی ندهم
قهقهه طفلی به دنیا ندهم
عمر کوتاه است بیخود فنایش ندهم
کلبه خود به هر دولت سرایی ندهم
اسرار دلم به هر بی سر و پایی ندهم
دل به هر دشمن دوست نمایی ندهم
زهرا عابدی
آسمان فراخ
ومیل پرواز تا نا کجا
اما در قفس به رویم بسته
چه کنم ؟
رود خون جاری
در دلم
تلخ به مسلک تقدیر
بغضی بامن که نشد گریه
چه کنم ؟
کوه خواهم که کشم
فریاد
گوش بی منت بی قضاوت
نایاب
عمری که عین برف
رفت آب
کویر جان
تشنه
بعد از این دلها همه دریا
با نهنگ جان خسته
چه کنم!؟
رحیمه خونیقی اقدم
شب تمام شد
و صبح رسید
از آن دور دست ها صدای اذان میاد
و من هنوز بیدار نشدم
غم از تنم نرفته
بلکه آرام آرام
جانم از تن گریخته
ما خوشبخت بودیم تا که
این قصه از غصه ها لبریز شد
بی وفا آخرین دیدارم را با تو
من نمیدانستم که تلقین است
ور نه هر روز در این تکرار غم
رو به تو احتضار میکردم
تا که شاید دلت با منم باشه
بی وفا آخر آمدی
ولی چه آمدنی
که هر لحظه از آرزو هایم
با باد زمستانیِ سرد
در تن این خاک میره
من دوباره متولد میشم
در آنجایی که تو باشی
با قدم هایت
هر کجا می روی
آنجا هم وطن است آری
منم روزی در آغوش تو
متولد میشم آری
علیرضا پورکریمی