روزی حضور دوستان شادم کرد
روز دگرم ز دید نشان ناکامم کرد
امروز نه مانده دیگرهیچم ای وای
بهار رَوَد و پائیزآید وبرباد م کرد
عبدالمجید پرهیز کار
من به امید وفا مطاع جان بفروخته ام
درمکتب مِهر،عاشقی آموخته ام
پیرم و آفتاب جوانی بربام سرای
ناز کم کن مرا که بسی اندوخته ام
آهی دانست خوبرویان مِهر، مان نشناسند
با پری زاده نگفتم غمم ،شمع دل افروخته ام
هم دلی کو به شب های فراوانیِ سکوت
با که گویم غم دل را که چسان سوخته ام
نزد اغیار نگویم سخنی نیستم محرم راز
خویش را بداشتم ز کلامی ولب دوخته ام
عبدالمجید پرهیز کار
ای وای دلم عجب کار شاقی کرده است
جان فشان برای او وافی کرده است
گفت که جز جنون راهی ندارد . دارد؟
در قفا پل و در جلو دل خراب باقی کرده است
عبدالمجید پرهیز کار
مُغٌنی بزن برتار وجودم زخمه ها باچنگی
تا بر آورد از پود نهادم شب ، آهنگی
چندان بنواز تا نماند از پود دلم دیگر اثری
تا رسد نوای شور بگوش دل های سنگی
عبدالمجید پرهیز کار
به گوش کودک زمان روایتی نرسید
ز. راوی هزار و یک شب حکایتی نرسید
به روز حادثه افتاد نقش خیال بر چشمان
که چشم به هم نیامد و کرامتی نرسید
به سوگ صبح نشست شفق ز آن صورت
برای سوشون بامدادان تعزیتی نرسید
چگونه شد که در مقام رستم دستان
برای زخم فرزند شفاعتی نرسید
بیار از دلشدگان خبری بر فرهاد
که از سرای خسرو و شیرین عبارتی نرسید
شکسته شد آیینه از کدورت تصویر
برای هم نشینی سوت دلان هم صحبتی نرسید
عبدالمجید پرهیز کار