سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

ای دل بی کس بدیدی روز خوش پایان شد ؟

ای دل بی کس بدیدی روز خوش پایان شد ؟
سهم من از کل دنیا روزِ غم ، هجران شد ؟
.
ای دل محزون چه کردی که کنون هستی خموش
مهرِ مهرش خاموشی گشت و بسی حرمان شد
.
جادوان چشمان او از ره به در کردت ولی
در ره بی ره شدن قحطت رخ جانان شد
.

تیر مژگانش چنان زخم عمیقی بر تو کرد
رنگ رخسارت پرید و فاقد ایمان شد
.
آری از رهروی عشق کس زندگی صاحب نشد
هر که گامی را نهاد در آخرش بی جان شد
.
هر که در رهروی عشق خواهد که صاحب رتبه ای
شک نکن که در دلش چون رود ها طغیان شد
.
زخم خنجر گر خوری از عشق زهرش کمتر است
عاشقان واقعی جانا کجا درمان شد ؟
.
تکیه کردم عشق را اما مرا بر خاک کرد
عشق مرگی زنده است که قاتل دوران شد
.
هر چه کردم آتشم را رو به خاموشی کنم
وه که خاموشم نشد ، تبدیل آتشدان شد


امیرسام نامداری

حبیبا جان به لب آمد چرا هستی غریب من

حبیبا جان به لب آمد چرا هستی غریب من
تو هستی جان و دل یارا چرا گشتی رقیب من
تو را در آسمان گشتم ولی اندر زمین بودی
کند ایزد که در عالم بباشی تو حبیب من
حدیث از صبر و بردباری نباشد پاسخ این دل
صبوری هر چقدر کردم به آخر شد شکیب من
تو آن این جهان نیستی یقین دارم حدیثم را
چه کس در این جهان باشد چنین گونه ادیب من

مرا حاجت به وعظ است و کسی واعظ نمی بینم
چه پندی حاجتم باشد چو هستی تو خطیب من؟
منم آن کس که در پیچ و خم هستی به فانی شد
دگر بعدت نمیدانم فراز است یا نشیب من
دلم خونی شده بس که،به هجران گشته است مجبور
الهی شامگه خوابم، سحر باشی طبیب من
دلا دیگر چه میخواهی مرا کردی تبه ،غافل
تو اکنون گشته ای جانسوز کهن بودی شعیب من
مرا وهمی به دل کی بود به هنگام وصال تو
ولی این روزها هجران بسی گشته نهیب من
دلش را جای من کی بود؟دروغش را نکن باور
نگارینا چرا هستی به دنبال فریب من
قرار این بود جانی تو ببخشی این منِ من را
ولی باور ز من رفته،کنون گشتی صلیب من
وفا را کن رها ای دل دگر معنا نمی دارد
به ویران گشته ای اکنون،تو بودی عندلیب من
مرا غم ها چه کار آید؟که بر دل روز و شب باشد
قسم بر جان سام ای غم کنون هستی ضریب من

امیرسام نامداری

نیستی و شعر من معنای خود گم کرده است

نیستی و شعر من معنای خود گم کرده است
خانه را اندوه تو پر از ترحم کرده است
.
در نظر در خانه هست و لیک در افکارمَم
لحظه های زندگی را او توهم کرده است
.
دیگرم آسودگی من را ز خاطر برده است
رفتنِ آسودگی سوء تفاهم کرده است

.
قلب من خالی بُد و غیرش کسی ساکن نبود
آه از هجران که دل را پر تراکم کرده است
.
عشق او همچون شکر بود و به دل باقی نماند
صد امان از غصه که جایش تداوم کرده است
.
غم دلم را با خودش بُرد و دلم ویرانه شد
صد فغان از هجر تو در دل تهاجم کرده است
.
اشک من جاری شد و گفتند که مردی پس چه شد
گریه های بی امان در من تراخم کرده است
.
لاجرم عشقت مرا در سر خروشی را نهاد
بین عقل و قلب من وه که تخاصم کرده است
.
دوش دیدم سام را ، کز عشق می نالد همی
گفتمش،گفتا که غم در دل تنعُّم کرده است

امیرسام نامداری

در محضرت ای نازنین دلها چه شیدا میشود

در محضرت ای نازنین دلها چه شیدا میشود
گم گشته ی کویت ببین با تو چه پیدا میشود
نازت مرا آخر کُشد کم دلربایی کن مرا
تا پا گذاری کوچه را یک شهر غوغا میشود
چه شور و حالی دارد این گویم تو را خوبش ببین
دل با نوا و شور و حال آخر چه تنها میشود
گر حاضری یارم شوی، شمع شب تارم شوی
بازای و بر محضر نشین فردا که رسوا میشود

گر دل دهی دیوانه را گلشن کنی این خانه را
عشق هم حکایت میکند مجنون و لیلا میشود
گویند که تو در میزنی بر عاجزان سر میزنی
بیچارگی ، درماندگی با تو مداوا میشود
طوفان بُود دریای دل،بازای و آرامش بکن
چه حکمتیست با تو که دلها مسیحا میشود
چون نیستم در کوی تو دل کور و کر باشد همی
تا سر نهم بر سینه ات آشفته بینا میشود
عشق آتش جانم بُود، موج خروشانم بُود
عشق هست تکراری که آن قرن ها و قرنها میشود
سام را بیا جانان بباش او جان خود بخشد تو را
هان بعد تو عاشق کشی پیوسته فتوا میشود


امیرسام نامداری

از تمام عالم و آدم دلم سیر گشته است

از تمام عالم و آدم دلم سیر گشته است
موی مشکی رفته و موی سپید تیر گشته است
در جوانی عشق تو حال دلم را خوب کرد
این ایام حال شهر بعد از تو دلگیر گشته است
نه دگر شوقی برایم مانده است نه حال خوب
آمدی خوش آمدی اما کنون دیر گشته است
در فراقت این دلم ویرانه ای متروکه بود
نیک خویان آمدند وین دل به تعمیر گشته است
آتش از اوج سعادت بر فلاکت ها رسید

جان من بازای کاین جانان تحقیر گشته است

امیرسام نامداری