سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

دور از دسترس سایه ها

دور از
دسترس سایه ها
در حجم آینه
ترجمه ای
بر طنین تنهایی ابد ست
رو به آرمگاهی با پنجره های باستانی
ای امامزاده ی الفاظ
در رقص عناصر
صدای حقیقت قابل تقلید نیست
باید کاوشگرانه
از غبارگاهِ هر واژه
گذر کرد
تا به بطنِ مقدسش رسید
من از نارسیدن ها
ناچیدن ها
گفتم
از آن کوهپایه ی معنا
که به تماشا میرسد با اصرار و تمکین
من از اقوامِ
الفاظِ
بر نیامده در جهانِ
هر کسی
که رو به هویت
میرود گفتم
از له له زدن های پر تکرار
که در پیچ و تاب تاریکی رقصید
و به طرح
پر نقشِ طبیعت رسید
ولی
انزوا را انتخاب کرد
آنکه
قدم زنان
تنها و بی استاد
لابلای نیزه هایِ ساقه هایِ راهنما
تا متنِ گلی سرخ
زخم ها
برداشت
عمیق ملکوتی ست
خاموشی نفس ، در نسیمِ نگاه
گوش
پر میشود از بادهای غیب
و قلبی که
سیمرغ وار گذر میکند از
هر آنچه
میشنود از باد
آنکه به سرود نیزار
دلبسته است و به شاخه هایِ اجابت
چنگ میزند
سلیم قلبیست کهنسال مکتب
که با فواره ی ازل
چون هیچِ پیچاپیچی ست ثبت در کتیبه ای محفوظ و از دیوار پرسش
تا پنجره ی
دیدار را طی کرده است
و از ستاره های ولگرد تا سیاره ی تمشک را
در خاکستر شمع تماشا کرده است
شبی
رو به آینه
دردهایم را شانه میزنم
که شفا
لطیف آغوشی ست در اندرون هر کس
و از خودم رو به خودم
هجرت میکنم


فرهاد بیداری

از حسن جمال تو چه گویم جرسی نیست

از حسن جمال تو چه گویم جرسی نیست
از باده ی مستت چه بنوشم قدحی نیست
در باب شفا یافتنم قصه زیاد است
از طاق کج ابروی تو تا قبله رهی نیست
رخسار بر افروخته ات شرح طنین است
چون قاصدکی گشتم و از باد خبری نیست
از هر نت تو هزار و یک موج روان است
چون جنگل بکرم هوس هیچ کسی نیست
ای دامن آلوده به دیدار سحرگاه
چندیست که ازقافله سالار خبری نیست

عمریست که در علم طبابت همه حیران
جز نام تو بردن ز سرودن هدفی نیست
پیکار نکن با من زنجیر به پایت
بیمار تو ام سجده و محراب دوا نیست

فرهاد بیداری

در قلب باران

در قلب باران
کلبه ای کاه گلی ست
که از دودکش آن هیچ دودی
بلند نمی شود
و در جوارش شیهه ی اسب بر لاله تزیین دشت
پونه زینت کرده لب بر پیشانی سبزه
و کوه
فریاد میزند رنگین کمان را
همچنان که به ابر چشمک میزند آسمان شکسته اخم و روسری آبی
چه خلوتگاهی ست
نشستن بر نت های ترانه ی آزادی
و تماشای شکافتن پیله ای که دیوارهایش
رو به زندگی فرو میریزد
از صلیبت پایین بیا که در رحم شب
تندبادِ سرکشی را باردار شده ای
بگذار
جهان از تو سیراب گردد
هان
تویی که با ستاره ها قهر کرده ای
و آتشکده هایت را خاموش کرده ای
من تو را زیسته ام
بلدم شرح تماشای تو را ای خوشه ی انگور سیاه
چون شاپرکی و پروازت
یک دشت
اقاقی را شاد میکند
ای غوطه ور در نسیم و لابلای برگها جاری
تو
درختانت
حال و هوای دیگری دارد
با ابر بعد
ببار
که هوایم در آسمانت هوای بارش دارد
و تنها
تو را بلد است
در شکاف کوه تلاطم زینت است
و تو متلاطم ترین بادبان خیال منی
که در موجت
گیسویی ست لطیف
نوازش میکند روح مرا
تو بلندترین آواز عرشه ی جان منی
که در فراغت
رودی به دور خود میپیچد
ببار و بگذار
چشمان به بیرون خزیده ی وزغ ها را
با هم
تماشا کنیم

فرهاد بیداری

قلبم رهیده

قلبم
رهیده
و بطنی اکثریت که محدود نشده
اینک
منم و پنجره ای
رو به تو
به تو محرم شده سر ریزی شعر
من

شیعه ، تو سنت
علم و اعداد ، لطیفه
آینده ، فلسفه های خشک شده ی مفید
شبهای زمستانی کوک شده از برف
من شعاع ، تو قطر
کنار هم
دایره ای حجیم
تو فریبنده ، من مسحور
و با یک نگاه ، متقاعد ، و ساکت
میدانی
اجتماع جنس زخمت را به جنس لطیف کنارش
می سنجد
و سر و صدا موذی ترین شکل انقطاع است
ای لطیف نجیب
بنویس
مرا در محتوایت تا از ما
نامه ای هویدا گردد سراسر عشق و انصاف
چه خوش که با تو
به رشته ی تحریر در آمدم

فرهاد بیداری

حمالی فکرست

حمالی فکرست
پوست شعر را زنده زنده کندن
خلاصه ماهی آب شور ، نمک نمیفهمد
شعر و شاعر
دو کودک با هوش و حساس و فراری از خانه اند
ذوق و نگاه
تحت پوشش عاطفه
و کلنجار ، کلنجار
بیا
بیا برویم پای کوه
که کوه اسم اعظم زمین ست
خاکهایی سنگ شده و تلنبارِ سختی
و فراز ، و نشیب
حتی رود هم پای آن جاریست
بیا
بیا برویم پای کوه
لغت نامه ی شعرست
حتی پونه هم آنجا در می آید
لاله که جای خود دارد
نقشه نکش ، بیا
که ماهی زیبای شعر در چراغ علاءالدین کوه ست

بیا
بیا برویم که شهر
سیمان سردیست که دل گرم ندارد

فرهاد بیداری