دیروز ترا دیدم
برپشتِ اسب ، بر زینی
خواستم شعری بگویم
راجع به تو، به جُثه ی روح بزرگت ،
شعر وزینی
واژه ها ردیف گشتند
از بینشان انتخاب میکردم ،
تو بیا ! ... تو نَه !
واژه ای را دیدم که به من گفت :
تو چه خوش گزینی !
کاش مسئول گزینش میشدی ،
آنوقت ،
دانشجو، شربت میشد ،
روو سینی
شعرم را شروع کردم
ریزه کاری بود و من
حتی تراش دادم ، با واژه های خوش ،
صورت و، لب وبینی
پُراز امید و یقین و، به یقین خوشبینی
می بینی !
خوش نگاشتم من ، حتی ،
آن دامنِ مینی
دامن پُر بود از چینی
سرتا پایش پُر بود ،
علاوه برچین چین ، آذینی
هِی شعرم را تراش دادم
سورئال پُرشده بود در شعرم
چقدر رنگ و لعاب دادم ،
به پیکر جانش
اما نتیجه چه شد ؟
تو قبول داری که شد ،
پیکره ای تزئینی ؟
بهمن بیدقی
دراینهمه شلوغیها ،
تاج گل ، گردنم را برد با خودش
گردنم را پس بگیرید
نمیدهم هیچوقت باج به گُل
چون خراب میشود مثل آدما
ستونِ سرم را ازش پس بگیرید
شاهرگم در گردنم بود
اگرپس نمیدهد پس لااقل ، ازش قبض بگیرید
اگر دیدید که خدا را بنده نیست
بهرِ رقصیدن با ابلیس ،
ازش نوبتِ رقص بگیرید
اگر دیدید که مصمم است به جنگ
پس لااقل ،
ازش قول ، برای آتش بس بگیرید
فعلاً که عراق شده دوستی صمیمی
بعد ازآنهمه جنایت ،
لااقل یه تشویق نامه ، ز حزب بعث بگیرید
اینقدر بِربِر منو نگاه نکنید
لااقل مثل من یه کم حس بگیرید
آخه اینقدر بی احساس نوبره والله
لااقل این موضوع مهم رُو که پُراز دردست ،
بعنوانِ سناریویی در دست بگیرید
میخواهم عکسی سلفی بندازم اما ،
نمیدونم اسم عکس رُو چی بذارم
لااقل اِی ماست صفتان یه ژست بگیرید
هرکدوم یه سطل ماست دردست بگیرید
یه هوار شنیده شد ازناکجاها :
که میدانیم تاج گل ، متهمِ این پرونده است اما ،
این آقای شاکی را ، به اتهامِ سوء قصد بگیرید
بهمن بیدقی
من ازخودم میگذرم ،
تا برسم به ساحتت
چقدرخوبه استرس نیست ،
آنجا که محوست ساعتت
چقدرخوبه آنجایی که ،
جاری باشد یکریز رسمِ تُوی خوب
آنجا که جاری باشد ، یکریز عادتت
صبح و ظهر و شام ،
نماز و سجده و هوس ، بهرِ هرعبادتت
قرآن را که بازمیکنم دراین ،
دنیای خوب
چون لطافت و،
برکت های باران ،
آیه ها می باردت
عجب صبری داری اِی خدای خوب
مانده است انگشت به دهان ،
جهان ز اینهمه طاقتت
تو درلحظه لحظه های خوبِ هرروزنامه و،
شبنامه ای
هرجا که دیدمت ، سریع خواندمت
کاشکی هرکسی فقط یاد ترا ،
برقلبش بنشاندت
کاشکی هرکس مثلِ فواره ای پُراوج وخوب ،
عشقت را به عالَمش ،
افشاندت
یاری میخواهم ز تو خدای خوب
دم بدم خواسته ام اینست :
الهی یا مدد
بهمن بیدقی
بَه بَه چه حرمتی داشت ،
سایه روشنِ آن شب
وقتی که مهتابِ ناز،
آمد عیادتِ من و،
نشست کنجِ بسترم
به خود گفتم اگر نورش را نبوسم ،
ز پَستانِ عالَمین هم ،
پَست ترم
روی عسلیِ کنارِ تختم ،
دسته ای گل شاهدِ ماجرا بود
تقدیم کردم به مهتاب ،
یک گلِ نابِ نسترن
مهتاب خندید
عاشقِ خنده های مهتابم
حتی حالا که ،
از روی تختم رفته
حتی حالا که تنهایم گذاشته ،
تمامِ رؤیاهامون روی تخته
حالا بدونِ آن ناز،
خسته ترم زخسته
اما با آنهمه بجامانده رؤیاهای او،
دراین زمستان سرد ،
ز مَستان هم مست ترم
گرچه بدون آنهمه نورِخوب ،
بدون آنهمه عطرِ گل یاس ،
از یأس هم مأیوس ترم
اما نمیدانم چرا هنوزهم ،
گرم است جای لَمِ او ،
به روی این پیری و بیماریِ بسترم
بهمن بیدقی
به خود میگم :
عالیه این عشقی که تو ساختی
دلت را بدجوری به یار باختی
تمومِ زندگیتو، به یارت پرداختی
خود را به دام خوبش انداختی
این همون چیزیه که دنبالش ،
یه عمریه میگشتم
براش دلم یه دریا شد و،
خودم چو کشتی گشتم
کنون دراین حال وهوا ،
آهنگِ دشتی ام درونِ دشتم
خداکنه ابد همین باشه برای عشقم
خدا کنه اینهمه شادی هیچوقت ،
بَدل نشه به هیچ غم
خداکنه ازاینهمه حقیقت ،
هیچوقت نرسم به وَهم
خدا کنه روزگار،
زجرُو نیاره به درونِ حلقم
ای گلگذاز ،
هیچوقت منو به حالِ خودم نذار
میخوام که با تو باشم اِی گلعذار
منو همیشه خاک راهت بذار
خوبه حسِ خاکِ راهِ یار
چه حس خوبی داره ،
خاطراتِ یار
بهمن بیدقی