اگه ازعشقم به ساحتت بپرسی
میگم که بینهاته
اگه ازکتابِ خوبِ خود بپرسی
میگم که پُر ز آیه تِه
اگه ز دنیات بپرسی
میگم پُراز حکایته
اگه ازمسجد بپرسی
میگم که حتی ظاهرش ، پُرعبادته
اگه نظرمو درمواجهه با ابلیس بپرسی
میگم که راهِ درست ، بَرائته
اگه نظرمو راجع به رسول بپرسی
میگم پُراز بلاغته
اگه ز تقوا بپرسی
میگم پُراز علاقته
اگه ز رضوان بپرسی
میگم پُراز فراغته
اگه نظرمو راجع به حالم بپرسی
میگم پُراز دردِ سختِ فِراقته
اگه از قلبم بپرسی
میگم پُراز جراحته
اگه ز دین ات بپرسی
میگم پُراز هدایته
اگه ز فکرت بپرسی
میگم پُراز دِرایته
اگه ز تاریخ بپرسی
میگم پُراز روایته
اگه ازگناه بپرسی
میگم پُراز سرایته
اگه از مغزم بپرسی
میگم پُراز شکایته
اگه از بهار بپرسی
میگم پُراز طراوته
اگه ز حیاتِ بی یادت بپرسی
میگم که بی ذکاوت و،
مملوِ از مَرارته
بهمن بیدقی
از روزنه ی راز،
روز، میدرخشد
ازاین دلِ دلباز،
ناز،
به دلِ آس وپاسم ،
جان میبخشد
با خواست توست من خاک نشینم
با خواست توست میروم به عرش ات
با خواست تو پَرمیکشد این عشق
با خواست تو عرش ات ،
حس و حالی میدهد به فرش ات
من سجده ات میکنم ،
هر روز و به هرشب
با خواست توست خواب میرود رؤیام ،
به هرشب
باید که به لطف تقوای پاک ،
آرامش و پاکی ای به جانم افتد چون شط
درآنصورت است که غیرت میخروشد
باید طی شوند ، دمادم ،
این ثانیه های پُر ز تقدیر
بی یاد تو این دل شود مُنشَت
مُنشَت پراکنده و متفرق
بهمن بیدقی