سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

چه زیبا گونه می گریند تعصب های تلخ مردانه

چه زیبا گونه می گریند تعصب های تلخ مردانه
عزادار ماتمی است یک عمر برای عشقی بیگانه
دو یار همنشین من دمادم مصیبت بود تنهایی
می نوازد نوایی در روحم صبر کن برای فردایی
می شود جاری اشک چشمانم برای بغضی دیرینه
دریغا ندارد طاقتی روحم برای عشق و غم و کینه
حیف آن دردانه احساسم یتیم شد آنطور غریبانه
زمستان شد آتش جانم ز آن خیانت های دورویانه
عاقبت این هست احوالم پر ندامت تر ز آن دیروز
با حمیت ایستاده ام بازم با جسارت تر ولی مکسور
مرا عاشق ترم کردی ندیدی حال امروزم
که در وصف گیسویت پریشان‌تر ز دیروزم
در کنج دلم دارم، کهنه غم حسرتی از پیش
در تلاطمم هر آن ز رویای شایدی در خویش
در تأملم در خود برای چرایی آن ترحم ها
می زنم ده داغ بر دستم برای آن تغزل ها
من آن آبی زلال بودم که خُشکاندی دریایی
آسوده نباش هر شب ز آن همه رنج تنهایی
افگار برگشته ز آن پیکار با تیریی در سینه
فراموشش نخواهد شد آن نگاه بخل وکینه
تو روزی محرم‌‌ترین بودی در اعماق احساسم
ولی راحت تباه کردی شدی، آن بیگانه افلاسم
تمام رویا های من سراسر، دوراهی تباین بود
ولی راهی نداشت قلبم که تنها راه تکامل بود
شعر میگفتم که راحت تر فراموشت کنم
نامت اما در غزل هایم خدای میکند
هر کجا این سو آن سو می روم بینم تو را
چشم هایت در وجودم پادشاهی میکند
در اندیشه بی تو ماندن عذابی است برام
طاقتم بی تواحساس عجز و ناتوانی میکند

مهدی میرزایی

دل گـرفتار تـنی شـد که سرش بر نی رفت

دل گـرفتار تـنی شـد که سرش بر نی رفت
جان سزاوار غمی شد که ز مشک می رفت

اشک یعنی که روان شد که شود قطره آب
کـه بـخـنـدنـد لـبـان عـطـش آلـود ربـاب

ای وفادارترین، دست تو را آب گرفت
جان فدای تو که لبیک ز ارباب گرفت


مـشک افتاد ز لـبهـاش نه از دستـانش
تیرِ بر مشک زمینش زد و نه چشمانش

آب از مشک زمین ریخت و بر راه افتاد
کربـلا برکه شد ای وای، در آن ماه افتاد

علیرضا توکلی

خوشا درد و خوشا مرهم

خوشا درد و خوشا مرهم
خوشا خوب و بَدَم در هم

خوشا دستی که قایق شد
به روی خونم عایق شد

خوشا ماه و خوشا مهتاب
خوشا ماهی شوم در آب

خوشا شب ها خوشا مستی
خوشا زخمم که تو هستی

خوشا خورشید و خوردادم
خدا را مِهر چو من دادم

خوشا رنگ و خوشا مردم
که هر آنی شوند چون گم

خوشا خشنودی و شادی
نگردند غصه ها عادی

خوشا غمگینی من ها
که میسازند خودی تنها

خوشا موج و خوشا دریا
سوارش میشوند هر جا

خوشا داد و خوشا فریاد
نباشد نامی از بیداد

خوشا رنج سفر کردن
نه با زنجیر بر گردن

خوشا رفتن درون خویش
که برگردیم به یاد کیش

خوشا در خود شدن پیدا
عیان گردد نهان فردا

خوشا خشنودی شیطان
نقاب هستند چو این و آن

خوشا تیر و خوشا نیزه
نکردند دشمنی را زِه

خوشا مار و خوشا عقرب
خود هستند و نیَن در تب

خوشا کامی دگر خوردن
ز ناب مِی دَمی بُردن

خوشا جان و خوشا جانان
که می مانند فقط اینان

خوشا گفتن خوشی آرد
ز قلبت گر خوشی بارد

رضا اسمائی

سجاده ام را برای : عمره :

سجاده ام را
برای : عمره :
گرو
گذاشته ام،
سفره دلم
نیز
برای تمتع،
کفنی ست
سرقتی


محمد ترکمان

دل و دلدار را کشتند یا دلداده را کشتند؟

دل و دلدار را کشتند یا دلداده را کشتند؟
قدح را سرنگون کردند وقتی باده را کشتند

کجایی باغبان؟ گاهی هرس کن بوستانت را
که پیچک‌های پیچیده درختی ساده را کشتند

کجایی ای شبان؟ این زوزه‌ کار گوسفندان است
که گرگان(گوسفندان) سیّدی افتاده را کشتند


نمازت باطل است ای عابد، از سجّاده ات برخیز
که بار دیگری آن کوفیان سجّاده را کشتند

نماز خویش را بشکن؛ به خونخواهی قیامی کن
که در بین اذان مردم موذن‌زاده را کشتند

علی رفیعی وردنجانی