باز صبح آمد به پایان، شب دلگیر است و بس
تا طلوع مجذوب آن ،موی چو زنجیر است و بس
مردمان سر خوش ، در دامان معشوق خفته اند
آنکه بی خوابست هرشب، یاد شبگیر است و بس
گفته بودم یک شبی در کوی چشمت جان دهم
قبل از این تا زنده باشم، شرم تاخیر است و بس
از ته ِدلِ سلاطین عالم خنده ای حاصل نشد
بعد از این در حزن غربت طاقت تیر است و بس
با چنین شهلا کمندی ، دل ربا و طعنه ساز
پنجه اندر پنجه کردن جگر شیر است و بس
هر ماجرائی کند تدبیری ز آن معرکه را
تا گرفتارش شوم پیوسته تدبیر است و بس
طردم از کوشش نکن یارا که آخر می رسم
جان به یاد جان دل میدان تقریر است و بس
تا نویسم قطره ای از سوز درد اشتیاق
از ته شب تا سحر اسباب تحریر است و بس
در شکوهِ تام ِروی و در رواجِ خطِ عشق
آنکه میآید سرافرازی کند جان است و بس
نزد استاد ادب در یک دو بیت از این غزل
قافیه گر ناتوان شد عذر تقصیر است و بس
مهدی میرزایی
چه زیبا گونه می گریند تعصب های تلخ مردانه
عزادار ماتمی است یک عمر برای عشقی بیگانه
دو یار همنشین من دمادم مصیبت بود تنهایی
می نوازد نوایی در روحم صبر کن برای فردایی
می شود جاری اشک چشمانم برای بغضی دیرینه
دریغا ندارد طاقتی روحم برای عشق و غم و کینه
حیف آن دردانه احساسم یتیم شد آنطور غریبانه
زمستان شد آتش جانم ز آن خیانت های دورویانه
عاقبت این هست احوالم پر ندامت تر ز آن دیروز
با حمیت ایستاده ام بازم با جسارت تر ولی مکسور
مرا عاشق ترم کردی ندیدی حال امروزم
که در وصف گیسویت پریشانتر ز دیروزم
در کنج دلم دارم، کهنه غم حسرتی از پیش
در تلاطمم هر آن ز رویای شایدی در خویش
در تأملم در خود برای چرایی آن ترحم ها
می زنم ده داغ بر دستم برای آن تغزل ها
من آن آبی زلال بودم که خُشکاندی دریایی
آسوده نباش هر شب ز آن همه رنج تنهایی
افگار برگشته ز آن پیکار با تیریی در سینه
فراموشش نخواهد شد آن نگاه بخل وکینه
تو روزی محرمترین بودی در اعماق احساسم
ولی راحت تباه کردی شدی، آن بیگانه افلاسم
تمام رویا های من سراسر، دوراهی تباین بود
ولی راهی نداشت قلبم که تنها راه تکامل بود
شعر میگفتم که راحت تر فراموشت کنم
نامت اما در غزل هایم خدای میکند
هر کجا این سو آن سو می روم بینم تو را
چشم هایت در وجودم پادشاهی میکند
در اندیشه بی تو ماندن عذابی است برام
طاقتم بی تواحساس عجز و ناتوانی میکند
مهدی میرزایی