سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

من عاشق اویم و او هست عاشق کسی دگر

من عاشق اویم و او هست عاشق کسی دگر
محو تماشایش و او محو تماشای دگر
گفتم که نزدیکش شوم بیند مرا،آن دوروبر
نگاهی ویا شاید هم کلامی حرف
بداند بر من چه می‌گذرد درقلب وسر
گذشت چند صباحی....‌
که او روزی مرا دید
بخندید.....
واااااای لبخندش......
دلم غرق چه رویاها گشت با او
بگفتم من به او احساس وحالم
چه آرزوها که با او در دل ندارم
ولی ،او فقط نگاهم کرد و نگاهم کرد
نگاهی تلخ.....
به من فهماند که اوهم مثل من سرشار از عشق است
پر از احساس پر از رویاست
به من فهماند که آری کس دیگری بین ماست


فرانک بهمیی

نمی‌دانم چکنم

نمی‌دانم چکنم

پایم می‌رود

و قلبم همین‌جا

اندکی دورتر از تو

هزاران بار می‌تپد

اشرف قلندری

اگه ازعشقم به ساحتت بپرسی

اگه ازعشقم به ساحتت بپرسی
میگم که بینهاته
اگه ازکتابِ خوبِ خود بپرسی
میگم که پُر ز آیه تِه
اگه ز دنیات بپرسی
میگم پُراز حکایته
اگه ازمسجد بپرسی
میگم که حتی ظاهرش ، پُرعبادته
اگه نظرمو درمواجهه با ابلیس بپرسی
میگم که راهِ درست ، بَرائته
اگه نظرمو راجع به رسول بپرسی
میگم پُراز بلاغته
اگه ز تقوا بپرسی
میگم پُراز علاقته
اگه ز رضوان بپرسی
میگم پُراز فراغته
اگه نظرمو راجع به حالم بپرسی
میگم پُراز دردِ سختِ فِراقته
اگه از قلبم بپرسی
میگم پُراز جراحته
اگه ز دین ات بپرسی
میگم پُراز هدایته
اگه ز فکرت بپرسی
میگم پُراز دِرایته
اگه ز تاریخ بپرسی
میگم پُراز روایته
اگه ازگناه بپرسی
میگم پُراز سرایته
اگه از مغزم بپرسی
میگم پُراز شکایته
اگه از بهار بپرسی
میگم پُراز طراوته
اگه ز حیاتِ بی یادت بپرسی
میگم که بی ذکاوت و،
مملوِ از مَرارته


بهمن بیدقی

از روزنه ی راز،

از روزنه ی راز،
روز، میدرخشد
ازاین دلِ دلباز،
ناز،
به دلِ آس وپاسم ،
جان میبخشد

با خواست توست من خاک نشینم
با خواست توست میروم به عرش ات
با خواست تو پَرمیکشد این عشق
با خواست تو عرش ات ،
حس و حالی میدهد به فرش ات


من سجده ات میکنم ،
هر روز و به هرشب
با خواست توست خواب میرود رؤیام ،
به هرشب

باید که به لطف تقوای پاک ،
آرامش و پاکی ای به جانم افتد چون شط
درآنصورت است که غیرت میخروشد

باید طی شوند ، دمادم ،
این ثانیه های پُر ز تقدیر
بی یاد تو این دل شود مُنشَت

مُنشَت پراکنده و متفرق

بهمن بیدقی

در نهایت فصل باران میرود

در نهایت فصل باران میرود
قصه های تلخ و گریان میرود

گفت لیلی در شب هجران یار
عاقبت بلبل از بوستان میرود

تشنگان خسته در آغوش یار
مست سرگشته غلطان میرود

روزگار عاشقی طی شد ز یار
شهر آشفته یار سرگردان میرود

یونس چون به کشتی نشست
در گمانش از وادی ویران میرود


سر فرو آورد بر رب ش خلیل
چون مسلمان در گلستان میرود

گفت موسی در کوه طور
مست از نیل جوشان میرود

هفت درب به اذنش باز شد
چون یوسف به کنعان میرود

چون که دریا گفت این غزل
جان سوخته جان جانان میرود

سیاوش دریابار