برای صرف زندگی زبانمان گرفته بود
تُپُقزدیم و خطبهخط،حیاتمان مرور شد
غزال زخمخوردهای به نام عشق، نیمهجان
رمید و از کرانههای اشتیاق، دور شد
نه شانهای که گم شود در آن، سرِ کلافگی
نه سایهای که آفتاب تند را سپر شود
درونمان نهالهای نورخوان، جوانه زد
که راویِ روایتِ بلندمان تبر شود
جواهرِ وجودمان غبارپوشِ سالها
چهارچوب حبس را بدن خطاب کردهایم
به رغم رودوارگی، به احترام زندگی
حصار تنگِ برکه را وطن خطاب کردهایم
پناهمان به غیر خود نبوده وقت خستگی
فدائیانِ والیِ ولایتِ دلِ خودیم
نشسته در کمین اگر، سیاهچالهی زمان
ستارههای روشنِ حکایتِ دلِ خودیم
شکوهِ آخرین قدم، نشد نصیبِ پایمان
همیشه بدترین زمان، توانمان تمام شد
چه ساده بر دوراهیِ مسیرِ قله، گم شدیم
برای فتح انتها، زمانمان تمام شد
به شعله می زنیم دل، به شوق لمس آسمان
صعودِ عودناکِمان به یُمنِ دود کردن است
گداختیم و نزد ما، مشام خلق تازه شد
که راز ِحالِ خوبمان به وانمود کردن است...
غزل آرامش
هرچه که سنگ است زدل دور کن
این دل غمدیده پر از نور کن
غم که به دل راه نیابد دگر
زندگیام را همه پرشور کن
درد و بلا از دل من دور ساز
عشق مرا از همه مستور کن
حال مرا به زِ سرود و نوید
غرقِ طرب، یکسره مسرور کن
دست دعا سوی تو برداشته
راه مرا از همه معمور کن
هرچه که باشد غم و اندوه و درد
از دل من، یکسره مهجور کن
روز و شبم با تو شود پر ز شوق
حال مرا غرقه در انگور کن
هر نفسی بر لب من ذکر تو
ذکر لبم را ز وفا جور کن
امیر عباس دستلان
منو به یه بوسه دعوت کن
باهام از عشق صحبت کن
منو با لبهای ِ قرمزت تر کن
با دستات موهامو معطر کن
منو با خودت سوار ِ قایق کن
قایقمو پر از شقایق کن
منو تشبیه به یک قو کن
فاصله تو یه تار مو کن
منو غرق ِ گلایل کن
دستاتو دور ِ تنم پل کن
منو با زنگ ِ صدات خواب کن
از بارون ِ عشق سیراب کن
آرمین محمدی آلمانی
درانتظاربوسه ام
ازافسونی چشمها
ولب های بی قرارت
سید حسن نبی پور
بغضی را که نمیتوان شعر کرد
چه باید کرد...
حسن کریمزاده اردکانی