برای صرف زندگی زبانمان گرفته بود
تُپُقزدیم و خطبهخط،حیاتمان مرور شد
غزال زخمخوردهای به نام عشق، نیمهجان
رمید و از کرانههای اشتیاق، دور شد
نه شانهای که گم شود در آن، سرِ کلافگی
نه سایهای که آفتاب تند را سپر شود
درونمان نهالهای نورخوان، جوانه زد
که راویِ روایتِ بلندمان تبر شود
جواهرِ وجودمان غبارپوشِ سالها
چهارچوب حبس را بدن خطاب کردهایم
به رغم رودوارگی، به احترام زندگی
حصار تنگِ برکه را وطن خطاب کردهایم
پناهمان به غیر خود نبوده وقت خستگی
فدائیانِ والیِ ولایتِ دلِ خودیم
نشسته در کمین اگر، سیاهچالهی زمان
ستارههای روشنِ حکایتِ دلِ خودیم
شکوهِ آخرین قدم، نشد نصیبِ پایمان
همیشه بدترین زمان، توانمان تمام شد
چه ساده بر دوراهیِ مسیرِ قله، گم شدیم
برای فتح انتها، زمانمان تمام شد
به شعله می زنیم دل، به شوق لمس آسمان
صعودِ عودناکِمان به یُمنِ دود کردن است
گداختیم و نزد ما، مشام خلق تازه شد
که راز ِحالِ خوبمان به وانمود کردن است...
غزل آرامش