سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

گوید تانباشد سرزمین؛اسلام چه آید برزمین

گوید تانباشد سرزمین؛اسلام چه آید برزمین
زاستاد و باسواد بعیدست مُحکم گوید چنین

زدانش وتحقیق گر کند عِلم خویش پُربار
بفهمد اسلام ز تسلیم آید و بی هیچ خوار

وِی زخطا قیاسی کند با ریاست و آیین بشر
گوید گر نباشد سرزمین، اسلام نیاید بر ثمر


آیین و رسومات هر سرزمین مختص آن دیار
اسلام وظیفه و فرمانی واجب حتی بر ادیار

اسلام نگردد محتاجِ سرزمین و بودنی برنَما
خود زمینه ای وسیع، محتاجند خلایق همنوا

قبلِ هر خلقتی در زمین و مکانی ازبر آدمیان
اسلام نمایان ونورش آشکار برهمه عِصمتیان

چنانکه خورشید درخشد و نیازی نِی بر زمین
هرخلقت برتوان ودرایت گرددبه نورش قَرین

گرافتخاری برسرزمینی آید از برمخلوقات آن
ز اسلام با ارزشست آن خِطه و موجودات آن


گر سوء نیَّت کنند طرّاران ز نام اسلام و دین
مشکلِ شخص وهمزیستان درآن مکان حَزین

تا دیر نگشته بر اسلام چنگی زنیم ز روی ادب
سرزمین شکوفا کنیم و در قبالِ اسلام مودّب

محمد هادی آبیوَر

گر صحبتی میان ستم و ستمکاریست

گر صحبتی میان ستم و ستمکاریست
ندانند ستم چیست و ستمکار کیست

ستم نبودِ خورد و خوراک نیست
ز بودش باز ستمی زستمکاریست

در سِتم‌ حق و حقوقات الله پایمال
زیست حیوانوار در کار و مال و مِنال


ستم آنست ولیِّ خدا تنها گذارند
زِ بی حالی یاریَش بر الله سِپارند

ز نبود آب و نان گریبان چاک زنند
بر حق رسولان خود بر خواب زنند

ستمکار ز حیله دهد هزاران نان
دین وایمان گیردو خواهد سان

مالندپایِ حاکمانِ ستمکارِ زمانه
تا باشد سفره نانِشان پُر پیمانه

دگر خدا و پیامبر در کار و بار نیارند
زهی بر لقمه نانی چرب برخود ببالند

کَر و کور و لالِ مادرزاد عیب و عار نیست
کَر و کور و لال همی در سِتم بی عاریست

محمد هادی آبیوَر

ثابت کن به خویش کجای ِدنیا هستی

ثابت کن به خویش کجای ِدنیا هستی
فهم کن چه حدبرخودمسلطی یامَستی

آری به سرما وگرما دانی چه هستی
ز فقر و ثروت فهمی آیا خداپرستی

برگمان خود آمده ای سُک سُکی کنی
ره دنیا در پیش گیری و نُچ نُچی کنی


در خیالاتی بَد سِیر کرده ای نادان
پیامبرامتحان گردد حتی در بیابان

گربِدیدی فوتِ جوانی ز دنیا زود
بدان از برَت باشد تذکّری بر جود

تا سِرشت و ذاتت عیان نگردد بر دنیا
مهلت دهد خدای همی بربودنت تاعقبا

به تعریف این وآن بر خود امتیازی مَده
به وجدان وشعورت رجوع ونمره ای دِه

زنادانی سهل گرفته ای امتحان،ای بدبخت
برخدا امیدوار ولیکن؛ اوامرش همی سخت

بخوان راز ونیاز پاکان درکتاب‌هایی مُعتبر
ز ترس خالق بر گریه و به طاعتش مُستمر

ز جهل و حیله شیطانِ لعین،دوریم ز آیات
نَهی و عذابِ الله خُردکندکوه وباشد بیّنات

چرا منِ نادان بیدار نمی گردم؛وای ای خدا
مگر بر فطرت پاک نیَم درین معرکه و غوغا

یا الله به دادَم رَس و رحمی کن برمنِ بینوا
به آهن وخاک وخاکستر مشغولم و بی حیا

مرگ؛مرا به تاخیر کن شایدفهمم به چند روز
گرنباشد یاری،درحقارت بمانم وهمی در سوز

محمد هادی آبیوَر

چای بریز از برِستمکاران ای بیچاره

چای بریز از برِستمکاران ای بیچاره
زمانی رسد گریبان کُنی پاره پاره

در گمان خود نکردی ظلم
همنشین ظالم خود بوَد جُرم

گر نفهمانی نبودند در تاریخ
زیبایی مینِگاشتن بر تواریخ

تا دیر نگشته فکری به حال زارَت کن
نزدیکست بازخواست، نادان کاری کن

از بر یک لقمه نان رفتی به دامانشان
ز بودنت سَرهای بیگناهان بر دارشان

ناله و گریه یِ مظلوم نشنیدی
درماندگی پیر ومادرِ حیران ندیدی

اِهانت‌ بر مرد و زنِ باخدا نخواندی
برغصه یِ کودکان معصومِ کار،نراندی

یا کَری یا کوری یا لالی،نَه حتما خَری
رویَت سیاه ، اُف بر تو در این نوکَری

محمد هادی آبیوَر

آمدی وگوش دادی به حرفهایم

آمدی وگوش دادی به حرفهایم
بعد مدتهای مدید، نشستی در کنارم ، دمت گرم

لبخندی زدی برمن  و فشردی دستم
هر دومان شدیم خوش و باز دل بَستم، دمت گرم

عزت  بگذاشتی بعد آن  بر سرم
همراه بودی  و باز  گفتی نوکرم ، دمت گرم

خدای مهربان شاکرم زین محبت
ز بیابان گرم ، خُنُک بادی وزیدبر صورت،دمت گرم

اندیشه دارم منظورت چه بود زهمراهی
شانس خویش بر گیرم ز نیک خواهی، دمت گرم

کنون  دارم ز روی ماهََت  سوالی
بر صدق، جوابش گوی ،بِه شود حالی، دمت گرم

تا دیروز نه پیغامی ،نه حالی ونه احوالی
چه شد بیدرنگ گشتی از حالی به حالی  دمت گرم

از چه روی سرخ گشتی و خیسِ عرق
آمدی جانم به قربانت بر گیری طبق ، دمت گرم

لیک دیر بشُد آمدنت از بر شرمساری
گر رسید وقت مرگ و جدایی ، شرمساری، دمت گرم

پای پیش گذاردی از برِ پشیمانی
حقوقمان ضایع  کردی به آسانی  ، دمت گرم

ز عقلت یاری ،دیر نیامد عذر خواهی
عمر شد تباه و  جان به بیماری ، دمت گرم

آن وقت گفتمت نباشد هیچ آشِنایی ؟
ز غرور گفتی  نه خواهر و نه برادر ی، دمت گرم

قلب شکستی،مال گرفتی مهم نبودحالم
طلب کردی  و حقَّت شمردی  ز اموالم ،دمت گرم

بخوردی و ببردی و بکوفتی بار دگر
چه کنم ،باشی همخون وهمشیرم دگر، دمت گرم

آمدی ،بخشیدم وحلالت کردم ای نادم
من بدانم تو بدانی آنچه تو بدانی من بدانم ،دمت گرم

محمد هادی آبیوَر