سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

رفتی و اشک مرا دیدی ولی حالا چرا؟

رفتی و اشک مرا دیدی ولی حالا چرا؟
شعله بر جانم کشیدی، بی‌صدا، حالا چرا؟

دل به عشقِ تو سپردم، تا ابد خواندی مرا
عهد خود بشکستی و رفتی ز ما،ای بی وفا حالا چرا؟

شوق دیدار تو هر شب جان من را زنده کرد
بی‌خبر رفتی و خاکستر شد دعا، حالا چرا؟

زلف تو شامِ جهان را نورِ جاویدان نمود
روشنی رفتی و دل شد مبتلا، حالا چرا؟

عاشقِ چشمت شدم، خواندی مرا افسانه‌ای
من بمانم، تو نباشی بر وفا، حالا چرا؟

هرچه هستم، هرچه بودم، سایه‌ای از عشق تو
مانده‌ام با درد و حسرت بی‌صدا، حالا چرا؟

ابوفاضل اکبری

بیا ساقی، شراب ناب در جامم رسان امشب

بیا ساقی، شراب ناب در جامم رسان امشب
که بلبل خسته از آواز و از دامم رسان امشب

به قفس بسته دل خونین، ز ظلم ظالمان نالد
نوای عشق و آزادی به ایامم رسان امشب

جهان از جور بی‌حد ظالمان در تنگنا افتاد
نوید صبح روشن را به انجامم رسان امشب

چه حاصل از خروش بلبل و آوای آزادی؟
که این طوفان به پای خود چو سیلابم رسان امشب

ز قفس برخیز و پروا کن، به باغ آرزو پر کش
مرا چون عشق از این زندان به پر و بال رسان امشب

ابوفاضل اکبری

در عشق تو بی‌قرار گل‌ها شده ام

در عشق تو بی‌قرار گل‌ها شده ام
دیوانهٔ عطر و رنگ دل‌ها شده ام

هر گوشهٔ دشت، نام تو گفتم به باد
سرشار ز اندیشهٔ فردا شده ام

یک شهر ز گل به پای تو کردم نثار
خاک قدمت چو بوی صحرا شده ام


دل دادم و عشق، نام تو را سر کشید
در بحر نگاهت چو موج دریا شده ام

اما تو گذشتی ز عشق پاکم به ناز
تنها به غم و خاطرات شیدا شده ام

امروز اگرچه دوری و بی‌اثر است
من شاعر این حکایت زیبا شده ام

ابوفاضل اکبری

ز چشم مست تو دیدم، جهانی را که حیران است

ز چشم مست تو دیدم، جهانی را که حیران است
به هر گوشه ردای عشق، در این آفاق پنهان است

به پای دل چو افتادم، گریزان از همه دنیا
تو خود خواندی مرا آرام، که جانت نیز نالان است

بهاری از نفس‌هایت، دمید از خاک و آتش‌ها
تو بارانی و من خاکم، که مست از بوی باران است

چه گویم راز دل با تو؟ که در چشمت هویدا شد
سکوت من صدایی شد، که در گوش تو طوفان است

بیا ای ماه شبگردم، چراغی در شب تارم
که بی‌تو شام جانم سرد، و هر خوابم پریشان است

دلم جز تو نمی‌جوید، سلوک عشق را بی‌تو
که در راه تو هر ویران، بهشتی از گلستان است...

ابوفاضل اکبری

ای دل آن یار که جان داد به پیمان آمد

ای دل آن یار که جان داد به پیمان آمد
بهر تسکین دل خسته‌ی حیران آمد

جامه‌ی صبر ز جان برد و ره عشق گشود
آن که با ناز به‌سوی دل یاران آمد

مژده‌ای باد که شب رفت و سحر نزدیک است
نور امید ز هر سو به گلستان آمد

دیده‌ی خسته ز غم شاد کن، ای دوست عزیز
که بهار از پی این زمستان آمد

هر که در محفل عشق است، به کام دل زیست
ساقیا، باده بده، نوبت مستان آمد

ابوفاضل اکبری