سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

دست بردم سویِ گُل،خاری زدم چون سوزنی

دست بردم سویِ گُل،خاری زدم چون سوزنی
گفتمش ای گل چه کردم؟ خار بر دستم زنی.

گفت،من خارت زدم فریاد وافغان میکنی...
تو که می خواستی مرا از بیخ واز بُن، بر کَنی.


پرویز مهرابی

ای نگاهت چشم باران زا ولی بارندگی .

ای نگاهت چشم باران زا ولی بارندگی .‌
گفت چشم ت زنده بادا زنده بادا زندگی ..
نور دیدار تو از خورشید زیبا میرسد ..
هر کجا گشتم ندیدم جز تو وبالندگی .
شعر نستعلیق میشد روی لب هایت . عزیز .
نقطه بودم چون مرکب ها زیر هر بارندگی ..
لاله های هر گلستانی چراغ روی توست ..
گل تو هستی خار من آن هم که با شرمندگی..
تو دعا هستی و این کافر نمی فهمد تو را ..
قبله سمتی داشت با تو وای بر این بندگی ..

احمد البرز

سال‌هاست قناری‌های باغمان را

سال‌هاست
قناری‌های باغمان را
گربه‌ها می خورند و
گلبرگهای درخت حیاتمان را
مارهای سیاه
در کاغذ سفیدِ سیگار
دود می کنند
و ما هم دندان بر جگر
بر گوش‌های تا خرخره سرب
هر چقدر می توانیم
فریاد را از هم می دریم
اما چه فایده
نه خوابمان کمی سبک می شود
نه جسدی از تنمان بیرون می افتد
ای کاش
پیش از آن که قبرها بتراشند
کتبه‌ی رویاهایمان را
لغزش نسیمی
لبریز کند پرتو آیینه را
بر فراز موج خوابمان
و ای کاش
پای آب باز شود
به ریشه‌های پنهان
در خاک سرزمینمان


مرضیه شهرزاد

عاشق تر از خانه ی دل مگر دگر جایی هست

عاشق تر از خانه ی دل مگر دگر جایی هست
گشته در میان هیاهوی جهان حالا مست
این چشم که در غیاب یاران گریست
در کشور ایران،خانه شهیدان بزیست
حالا که دل فقط برای شهات تپید
جز خدا دگر کسی را کنار خود ندید
در راه رسیدن به آرزو چه رنج ها کشید
چه تیغ کلام ها که نفس های قلب را برید
رساند صدای خود را به اوج، مثل ترانه ها

کشاند قامت خود را تا در میان کرانه ها
فرزند روشنی بود و ابر در پی تیره کردنش
هنوز در گوش فلک هست صدای یا اِله گفتنش
در میان سحرگاه که خورشید شب را میدرید
او در کشوری غریب به آرزوی خود رسید
قطعا به غیر ماه کسی همتای او نبود
شناختنش عالمیان اما دگر چه سود؟

زینب انیسی

به پای چشمهای تو، چه سوت و کور میشوم

به پای چشمهای تو، چه سوت و کور میشوم
و در مسیر راهِ خود، چه بی عبور میشوم

و خشک می‌شود بدن، که برقِ نور چشم تو
گرفته پیکرِ مرا، همه حضور میشوم

تو ساکتی و ساده ای، عرق نشسته چهره ام
فضای مِه غلیظ شد، که من بخور میشوم

همیشه در سکوتِ ما، تمرکزِ نظاره ها
کریستالِ قامتت، منم بلور میشوم

سرابِ آب و آتشی، تو ساز و سورِ دلکَشی
دچارِ درد و غم نشی، شرابِ شور میشوم

چه روز ها که دوریت مرا به خود فرو بَرَد
منی که در غیاب تو، چنین صبور میشوم

به ظاهرم نظر نکن، من از درون شکسته ام
چو تخته پاره بی رمق، که از تو دور میشوم

تو در فضای لحظه ها مرا به خود دچار کن
ببین چگونه از جهان، گسسته کور میشوم

کنار من قدم بزن، زمانِ خوش رقم بزن
بمان و گپ بزن ببین همه غرور میشوم

خوشم به عمر بی ثمر در انتظار لحظه ای
که پیش چشم های تو، چه سوت و کور میشوم


محمد جلائی