سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

آنان که مرا زخم زبان در پی آزار شدند

آنان که مرا زخم زبان در پی آزار شدند
چون خار مدام بر دل ریش بفکرو پندارشدند
دائم شکنند دلم به سنگ تزویروطعن وریا
آید شکند دهرسبوی آنها که پی تکرارشدند


عبدالمجید پرهیز کار

گذشته عمری ،نشسته دیده به در دوخته است

گذشته عمری ،نشسته دیده به در دوخته است
ازجلوه زندگی بریده،دارعمر آویخته است
گفتش ز چه روی چشم ها را به دری
گفتا درانتظارعمرکه غافل بگریخته است

عبدالمجید پرهیز کار

امروز گذشته ام را بر آب زدند

امروز گذشته ام را بر آب زدند
فردا با خاطره ها عکسم بر قاب زدند
گفتند و برفتند پیشنیان از برِ ما
آینده چو آمدندهمه را خواب زدند


عبدالمجید پرهیز کار

غم را چه وعده ها داد دل راه ورود

غم را چه وعده ها داد دل راه ورود
تورا که دید وعده ها به باطل داد
بغض انباشته در گلو بود ورها می شد
شبی که دل آمد نت را نوید عاجل داد
می کشیدم بر دوش جان در پس عمر
لحظه ای که سفر فراق افکند وحایل داد
نمی شود رها کابوس دوریت از جان
آنی که روح به تن جواب هایل داد
تفالی بزدم بر دیوان لسان الغیب

گشود گره کار ما و حل مسائل داد
به اضطراب وانتظار بود د یده آهی
شنید سخن حافظ و غم ها به قاتل داد

عبدالمجید پرهیز کار

بر ضمیر جان ها در نهان غم کاشته

بر ضمیر جان ها در نهان غم کاشته
بر سر هر شاخه ای آوای حزن افراشته
سردی دل ها فزون گردیده از هوا
ماه را در پشت کوه ابر سیاه انگاشته
دیده ها بر آسمان قندیل اشک ها آشکار
عهد بسته ناپایدار دل ها سنگ پنداشته
چاره کارم اگر بر خود طنیدن بهتر است
این فلک را چرخ ها در زیر چرخ می‌داشته
چشم نرگس مضطرب پشت شبنم های صبح
لشکر خشم خزان در میعاد گل گماشته

حال ساقی ،ساغر ومدهوش می نامعتدل
در درون سینه ام جدایی غصه ها انباشته

عبدالمجید پرهیز کار