چه بیهوده
پای لبخند فریبای تو ماندم
و چه آسان
قلب یک آینه
از برق نگاه تو شکست
رد پای سادگی هایم هنوز
در حاشیه سرد سکوتم جاری است
من ماندم و
این زمزمه مبهم تنهایی و عشق
من ماندم و
کوچه های نمناک خیال
گونه های خیس یک باغچه
که هر صبح
طراوت یاس ها را
در چشم های من می کارند
تو نیستی
و شاخه احساس من
چه بیهوده
در گرداب درد می سوزد
پرنده تنهای خیال
نمی دانم به کدامین سمت
پر زد و رفت
و هنوز آواز بلند عشق
از حنجره خسته جویبار می آید
سایه پرواز
روی این ثانیه ها می لغزد
و هنوز پنجره های باز
چشم های مرا خواب می بینند
و جاده ها
از رویای مسافران گم شده سرشارند
عبدالله رضایی
برای خرمالوی فصل های گس
دستخط وداع جا گذاشته ام
حالا عقربه ها ی نو
قابله می شوند
پلک زدن های نوزاد را
فروغ گودرزی
گیسوانش سپید
به سان دندانِ نو، برفِ کهنه، شعر بامداد.
چشمها _تیرهترین جنگل دنیا_
در قلب دو پلک، جا خوش کردهاند.
پلکها_آغوش امن زمان_
سنگینی روزها و سالها را
همچو کجاوهای نرم
پذیرا شدهاند
و ثانیهها،
در کنج این شاهکار خلقت نم زدهاند.
"من" نبود او،
"ما" بود
جاریتر از خونِ در رگهایمان،
ماناتر از رنجِ در شبهایمان
گرمتر از جانِ در پاهایمان
تا بدویم
به سوی آن جا که باید،
آن جا که منها، ما میشوند
به سوی خانه.
مبینا بیات
آنچه من از پیچش مو گفتهام،تفسیر توست
از نگاه مست و جادو گفتهام،تفسیر توست
هند و کشمیر و سمرقند و بخارائی نبود
گر غزل از خال هندو گفتهام،تفسیر توست
از شب طولانی یلدا اگر دم می زنم
یا سیاهی های گیسو گفتهام،تفسیر توست
نیست پنهان از خداوند از شما پنهان چرا
آنچه از گلهای شب بو گفتهام،تفسیر توست
نیستم اهل ریاضتهای صوفی مسلکان
در سحر،گر ذکر یا هو گفتهام،تفسیر توست
زاهد خلوت نشین هم نیستم ای جان من
گر که از محراب ابرو گفتهام،تفسیر توست
سالها در دفترم گر همچو واسع روز و شب
داستانی از بر و رو گفتهام ، تفسیر توست
سید علی کهنگی
چندیست رفته ای زخیالم
ولی مدام انگار
در گیر و دار قاصدکی و هنوز هرزه وشی
چسبیدن تو را به ساقه دلیلی نمانده است
کفتارتری تو از این حرفها که پر بکشی
یک دم بیا و بطری من را بگیر و برو
بی خود نخند!
سبک تر از آنی که سربکشی
من کیش و مات فلسفه در جنگ واژه های عبوث
تو...
ساده...
در پی دیوار کاغذی که در بکشی
لبریز کوچ شدم ای شفیره خواب نباف
حالا تویی که سرمه به چشمان تر بکشی
با صندلی چرخدار حواسم دوباره بی تابم
شاید بهار که آمد به باغ سر بکشی
آری
نفس نمانده و سیمرغ بی پر است
تنها تو می شود که مرا شعله ور بکشی
فروهر نگهداری