از این خیالُ دل سردی، شدم پیر
از این دنیای تنهایی شدم سیر
ولی تا جانُ دارم همین است
تو را من چشم در راهم به زنجیر
مهدی کرمی
شلیک کن به قلبِ من
به همان سرزمینی که پناهگاه خستگی های توست !
با کلماتت آتش بزن به جآنِ من
بگذار آغوشم در خود مچاله شود ...
آنقدر در این تبعیدگاه ماندهام و اشک ریختهام
که خوب و بدم را نمیدانم !
خبری تازه در گوشم میپیچد
گویی این روحِ سرگشته قرار است به جسمش برسد ...
خبر آمده قرار است جآنِ خسته ام
در آغوش تو آرام بگیرد !
میشنوی خبر را ؟
یا تو نیز در این سختی ها خوب و بدت را گم کرده ای ؟
نسترن ظفرمند
شب،
چون جوهری غلیظ،
بر برگهای جهان میچکد،
و کوچهها را در زخم تاریکی
غوطهور میکند.
سایهها در هم میپیچند،
مثل رؤیاهای فراموششده،
و سکوت،
در عمق زمین میلرزد.
سرما از استخوانهای تاریخ برمیخیزد،
بر پنجرهها میدمد
و دستانِ خسته را میپوشاند.
ناگهان…
در چشمانِ سوختهی ستاره،
چیزی فرو میریزد،
شاید سکوتی دیگر،
شاید آغازی بیپایان...
حجت هزاروسی
خواب الماس می بینم
اگر دیرتر صبح شود
یا کسی بیدارم نکند
به اندازه ای جمع می کنم
که دردهای تو را هم
تسکین دهم
یا خانه ای بخرم
برای قلب تو
که بجای مادرت
یک عروسک خریده ای
خواب الماس می بینم
و تمام شب در چشمان من می درخشد
رویاها
اگر صبح شود
و پوست نیندازند
تمام دردهای مردم را خواهم خرید
و بجای عروسک ها
آدم خواهم خواهم آورد
و بجای اشک ها لبخند
و نخواهم گذاشت
هیچ لیلی ای
مجنونش را دلتنگ بگذارد
و هیچ کبوتری
با ساچمه های آتشین بمیرد
خواب الماس می بینم
و بسی شادمان تر از همیشه ام
هرگز مرا بیدار نکنید
هرگز مرا بیدار نکنید
رضا کوشکی
بارالاها من همانم در همان بازار دنیای شما
من به لطفت زنده ام ای بارالاها یا خدا
بارالاها من بدیدم در شبی در جو کنار
من بدیدم دزد غافل می برد مالی منال
مال مردم خور نباشی در زمانی سرخوشید
دزد زیرک عاقبت زندان دزدان را چشید
محمدجواد ملکی کاوه