سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

شب،

شب،
چون جوهری غلیظ،
بر برگ‌های جهان می‌چکد،
و کوچه‌ها را در زخم تاریکی
غوطه‌ور می‌کند.

سایه‌ها در هم می‌پیچند،
مثل رؤیاهای فراموش‌شده،
و سکوت،
در عمق زمین می‌لرزد.

سرما از استخوان‌های تاریخ برمی‌خیزد،
بر پنجره‌ها می‌دمد
و دستانِ خسته را می‌پوشاند.

ناگهان…
در چشمانِ سوخته‌ی ستاره،
چیزی فرو می‌ریزد،
شاید سکوتی دیگر،
شاید آغازی بی‌پایان...

حجت هزاروسی

زخمی که خورده بودم ،

زخمی که خورده بودم ،
مرا نمیکشت
آزارم می داد ، انگار تقدیرم
شده بود آرام آرام بمیرم
در آرامش
اما
در جنگ آیا می‌شود در
آرامش جان داد ؟
تمام درد زخم ، جنگ ، مرگ ...
یک طرف ،
تنها تویی که میخواهم به دیدنش
ادامه دهم ، یک طرف
من پذیرفته ام که
برای آدم های اندک شماری ،
می شود مرد ...
برایشان رفیق بود ، و از
سویشان امید رفاقت داشت ...


حجت هزاروسی

مرزی هست که ما

مرزی هست که ما فقط شبانه دل گذشتن از آن را داریم
بیداری و خواب
من در خواب با تو قدم میزنم...
جسمی در اینجا ، قلبی در آنجا
و من در هر پلکی یک بار دیدنت را میبازم ....


حجت هزاروسی