شلیک کن به قلبِ من
به همان سرزمینی که پناهگاه خستگی های توست !
با کلماتت آتش بزن به جآنِ من
بگذار آغوشم در خود مچاله شود ...
آنقدر در این تبعیدگاه ماندهام و اشک ریختهام
که خوب و بدم را نمیدانم !
خبری تازه در گوشم میپیچد
گویی این روحِ سرگشته قرار است به جسمش برسد ...
خبر آمده قرار است جآنِ خسته ام
در آغوش تو آرام بگیرد !
میشنوی خبر را ؟
یا تو نیز در این سختی ها خوب و بدت را گم کرده ای ؟
نسترن ظفرمند