بترس از اصرار، بترس از افراط
بترس از جماعتِ بیتوجهی و انکار
رهایت نمیکنند، میمانند به هر قیمت
و آخر کار، طلبکار میشوند، بیقرار
در دل شب، در کنار درد و گله
دست از دلخواه خود برنداشته، بیپندار
گویی جهان در قبضهی خویش دارند
نه رحمی به دل، نه خبری از ایثار
چشمانت به انتظارِ نور، پر از امید
ولی در این تاریکی، در میانهی بیکار
بترس از کسانی که بر قلبت میزنند
و در نهایت، در جستجوی سهمِ بیدار
عطیه چک نژادیان
تو را دیدم، جهان از دستم افتاد،
زمین لرزید، زمان از مدارش گریخت،
دهانم نامت را به یاد نداشت،
اما جانم، هزار سال تو را صدا میزد
چشمانت را که بستی،
تمام نور جهان در من خاموش شد،
انگار آسمان، ناگهان،
بیپرنده، بی رنگین کمان، بیماه شد.
من از تو عبور کردم یا تو از من؟
که هنوز، در امتداد دستانت،
ردی از من باقیست،
و هنوز، عطر صدایت در گوش باد می وزد.
ای غریبهای که از جانم گذشتهای،
ای آوازی که در گلویم جا مانده ای،
اگر روزی نامم را از باد بپرسی،
خاکسترم را بر شانههایت خواهی یافت.
من آتش بودم، در دریا،
من دریا بودم، در کویر،
و هنوز،
در سایههای شب، بیصدا میسوزم،
در گوشههای یادت، بیردپا میمیرم،
و هر سحر، از خاکسترم، دوباره میرویَم
گلناز توکلی بهروز
حیا نمی کنی دلبر پنهان من!؟
چگونه بی حضورت قشون کشان
به واقعیت در خیال ناکامی من
مجعولانه نقش می بندی و تمام مرا
تسخیر می کنی...
کاش در مقابل ظهورت نیز
چنین عاشقانه سرکش و همراه می بودی...
همان گونه پر رنگ و لعاب
فراتر از باب و جدار
آه، دریچه ی انتظار
در رویای غریبانه ی خواهان من...
حسرت ها و افسوس ها بر من
در ماهیت کنونی خویش سهم من از او
حال حاضر چیزی جز
سیاحت زیبا رویی و استماع گل گویی اش نیست...
تو را من به کمت قانع نتوانم بود
تمامیتت را می خواهم
سرمدی ای عشق غایب نظر معصوم جان من...
پ ن...
محبوب من
خود بگو آخر تا به کی نبودنت را متصور شوم
ای چه زندگانیست که ثانیه وار
تو را دارم و اما ندارم
مولود باشد سابقا
بیش از این درد جانم را بفشارد...
ببین چگونه خالی ام از تو و از خودم...
عبداله قربانپور
در بلندای آسمانی سترگ،
بر فراز درهای سرخ،
ایستادهایم؛
دو تکه از یک آینهی شکسته،
تو آنسوی تاریکی،
و من اینسو،
در سرزمینی که تنهایی را در رگهایم میدواند،
چون زهری بینام،
چون سایهای که از تن گریخته است.
دره، دهانی گشوده،
زخمی که زمین بر تنش دارد،
دهلیزی از وحشت،
که هیولای شب در آن نعره میکشد،
و سکوت را به دندان میگیرد،
چونان گرگی که ماه را در گلویش خفه کرده باشد.
تو آنسویی،
دستت، سایهایست بر دیوار مه،
چشمانت، فانوسی در باد،
و صدایت، پژواکی که
در بلعیدن دره
گم میشود.
و من اینسو،
در حصار مرزها،
مرز دره،
مرز درد،
مرز ترس،
و تنها رشتهی پیوندمان
تصویریست لرزان
از دریچهی دوربین شبمان،
که هربار که نگاهش میکنم،
اندکی بیشتر در سیاهی حل میشود،
چون ستارهای که در دهان سیاهچالهای فرو رود.
دنیاییست غریب،
چونان خوابی تبآلود،
چونان کابوسی که کسی دیگر
برایمان نوشته است،
و ما، بازیگران فراموششدهی صحنهای بیپایان،
در نمایی از سکوت،
در پردهای از سرنوشت،
درهای که هرگز پل نخواهد شد.
زهره ارشد
در آغوش شب، هبوط میکنم،
چشمهایت، چراغهای سرزمین گمشدهاماند،
که در دل تاریکی میتابند،
سکوت را با صدای دلربای تو میشکنم.
دستهایم در دستانت،
نقشهی سرزمینی ست که تا کنون نرفتهایم،
آرزوهایمان، پرچمی برفراز قلههای عشق،
بدون مرز و پایان، در انتظار صبحی تازه.
چشمهای تو، دریاهایی از رازهاست،
سکوتی که در آن، هزار هزار حرف نهفته است،
هر بار که به تو مینگرم،
زمان در دستانت متوقف میشود.
زخمهای گذشته را فراموش میکنم،
زمانی که لبخندت، آغوشی بزرگتر از آسمان است،
در این دنیای بینهایت، فقط تویی
که میتوانم رویاهایم را در آغوشت پنهان کنم.
با هم قدم بر میداریم،
در خیابانهای نهچندان شناخته شده،
هر قدم، سرنوشت جدیدی را میسازد،
آیندهای پر از نور که با عشق میدرخشد.
علیرضا رستاقی