یکی نالد
همی از یار و همراه خود
که گوید مدام پیگیر زندگی و احوال اوست،
وان یکی گوید
صد افسوس بر تو و خوشا به حال تو
که تو می نالی و من در حسرت آنم...
پ ن...
الهی به نام عشق
که هیچ کس از اصل اهل دلان
عاشقان و صاحب دلان
خلع فردی نداشته باشد...
عبداله قربانپور
حیا نمی کنی دلبر پنهان من!؟
چگونه بی حضورت قشون کشان
به واقعیت در خیال ناکامی من
مجعولانه نقش می بندی و تمام مرا
تسخیر می کنی...
کاش در مقابل ظهورت نیز
چنین عاشقانه سرکش و همراه می بودی...
همان گونه پر رنگ و لعاب
فراتر از باب و جدار
آه، دریچه ی انتظار
در رویای غریبانه ی خواهان من...
حسرت ها و افسوس ها بر من
در ماهیت کنونی خویش سهم من از او
حال حاضر چیزی جز
سیاحت زیبا رویی و استماع گل گویی اش نیست...
تو را من به کمت قانع نتوانم بود
تمامیتت را می خواهم
سرمدی ای عشق غایب نظر معصوم جان من...
پ ن...
محبوب من
خود بگو آخر تا به کی نبودنت را متصور شوم
ای چه زندگانیست که ثانیه وار
تو را دارم و اما ندارم
مولود باشد سابقا
بیش از این درد جانم را بفشارد...
ببین چگونه خالی ام از تو و از خودم...
عبداله قربانپور
دلخواه سرمدی من
شیرینی ات از تلخی بی اندازه ی توست...
تو تک گل زیبای منفردی میان کثیری از خاشاک
عطر دلبرانه ی تو حد و مرز ها را در نوردیده
فراتر از خار و خس ها مدهوشانه
بر مشام دل می رسد و سوی تو می کشاند...
ز این عاشق اصیل بی نصیب
عشق پرست و عشق جو
چه توقع و انتظاری خود
بر این مبادی حصر بند نیستی تا تو را
نجویم و نبینم و نبویم و نخواهم...
گل معطر دلربای من
نمی شود که مات و مبهوت خیره نماند
به عشق صیقلی و پر زرق و برق،
چگونه مقاومت کنم
به نامتناهی مجذوبیت انجذاب خویش
وقتی که تو سر منشا نور عشقی زندگی جانم
وقتی که به ظاهر سری و در باطن ز سر تر هایی
وقتی که خوب و بد در همه ها حد و اندازه ای نداری...
تو خود عشقی عشق
چه از میان و در میان خاشاک
یا نزد خود می کِشانی
یا در ره خویش می کُشانی...
ببین چگونه دور از دسترس
زیرکانه دلبری می کنی عشق جانم...
دوستت دارم...
پ ن...
به تو رسیدن باید از دل و جان گذشت
باید صفر و بی حس بود
منه بی تو و عاشق بی دل و جان را چه باک از این
موانع خود ساخته و تراشیده که خود
بر لبه ی تیغ در میانه ی مرگ مانده ام
که به هر طرف افتم فقط مرگ است، مرگ...
زجر کش می شوم اما ملالی نیست اگر
بر لبه ی تیغ راه رفتن و در جهت و به سوی تو آمدن
ارزشش را دارد که دگر جز تو
چیزی برای از دست دادن نمانده و نیست،
وصال زندگی را با تو می خواهم...
اجابتم کن...
عبداله قربانپور