سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

یکی نالد

یکی نالد
همی از یار و همراه خود
که گوید مدام پیگیر زندگی و احوال اوست،
وان یکی گوید
صد افسوس بر تو و خوشا به حال تو
که تو می نالی و من در حسرت آنم...
پ ن...
الهی به نام عشق
که هیچ کس از اصل اهل دلان
عاشقان و صاحب دلان
خلع فردی نداشته باشد...

عبداله قربانپور

حیا نمی کنی دلبر پنهان من!؟

حیا نمی کنی دلبر پنهان من!؟
چگونه بی حضورت قشون کشان
به واقعیت در خیال ناکامی من
مجعولانه نقش می بندی و تمام مرا
تسخیر می کنی...
کاش در مقابل ظهورت نیز
چنین عاشقانه سرکش و همراه می بودی...
همان گونه پر رنگ و لعاب
فراتر از باب و جدار
آه، دریچه ی انتظار
در رویای غریبانه ی خواهان من...
حسرت ها و افسوس ها بر من
در ماهیت کنونی خویش سهم من از او
حال حاضر چیزی جز
سیاحت زیبا رویی و استماع گل گویی اش نیست...
تو را من به کمت قانع نتوانم بود
تمامیتت را می خواهم
سرمدی ای عشق غایب نظر معصوم جان من...
پ ن...
محبوب من
خود بگو آخر تا به کی نبودنت را متصور شوم
ای چه زندگانی‌ست که ثانیه وار
تو را دارم و اما ندارم
مولود باشد سابقا
بیش از این درد جانم را بفشارد...
ببین چگونه خالی ام از تو و از خودم...


عبداله قربانپور

دلخواه سرمدی من

دلخواه سرمدی من
شیرینی ات از تلخی بی اندازه ی توست...
تو تک گل زیبای منفردی میان کثیری از خاشاک
عطر دلبرانه ی تو حد و مرز ها را در نوردیده
فراتر از خار و خس ها مدهوشانه
بر مشام دل می رسد و سوی تو می کشاند...
ز این عاشق اصیل بی نصیب
عشق پرست و عشق جو
چه توقع و انتظاری خود

بر این مبادی حصر بند نیستی تا تو را
نجویم و نبینم و نبویم و نخواهم...
گل معطر دلربای من
نمی شود که مات و مبهوت خیره نماند
به عشق صیقلی و پر زرق و برق،
چگونه مقاومت کنم
به نامتناهی مجذوبیت انجذاب خویش
وقتی که تو سر منشا نور عشقی زندگی جانم
وقتی که به ظاهر سری و در باطن ز سر تر هایی
وقتی که خوب و بد در همه ها حد و اندازه ای نداری...
تو خود عشقی عشق
چه از میان و در میان خاشاک
یا نزد خود می کِشانی
یا در ره خویش می کُشانی...
ببین چگونه دور از دسترس
زیرکانه دلبری می کنی عشق جانم...
دوستت دارم...
پ ن...
به تو رسیدن باید از دل و جان گذشت
باید صفر و بی حس بود
منه بی تو و عاشق بی دل و جان را چه باک از این
موانع خود ساخته و تراشیده که خود
بر لبه ی تیغ در میانه ی مرگ مانده ام
که به هر طرف افتم فقط مرگ است، مرگ...
زجر کش می شوم اما ملالی نیست اگر
بر لبه ی تیغ راه رفتن و در جهت و به سوی تو آمدن
ارزشش را دارد که دگر جز تو
چیزی برای از دست دادن نمانده و نیست،
وصال زندگی را با تو می خواهم...
اجابتم کن...

عبداله قربانپور