سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

در بلندای آسمانی سترگ،

در بلندای آسمانی سترگ،
بر فراز دره‌ای سرخ،
ایستاده‌ایم؛
دو تکه از یک آینه‌ی شکسته،
تو آن‌سوی تاریکی،
و من این‌سو،
در سرزمینی که تنهایی را در رگ‌هایم می‌دواند،
چون زهری بی‌نام،
چون سایه‌ای که از تن گریخته است.

دره، دهانی گشوده،
زخمی که زمین بر تنش دارد،
دهلیزی از وحشت،
که هیولای شب در آن نعره می‌کشد،
و سکوت را به دندان می‌گیرد،
چونان گرگی که ماه را در گلویش خفه کرده باشد.


تو آن‌سویی،
دستت، سایه‌ای‌ست بر دیوار مه،
چشمانت، فانوسی در باد،
و صدایت، پژواکی که
در بلعیدن دره
گم می‌شود.

و من این‌سو،
در حصار مرزها،
مرز دره،
مرز درد،
مرز ترس،
و تنها رشته‌ی پیوندمان
تصویری‌ست لرزان
از دریچه‌ی دوربین شب‌مان،
که هربار که نگاهش می‌کنم،
اندکی بیشتر در سیاهی حل می‌شود،
چون ستاره‌ای که در دهان سیاهچاله‌ای فرو رود.

دنیایی‌ست غریب،
چونان خوابی تب‌آلود،
چونان کابوسی که کسی دیگر
برایمان نوشته است،
و ما، بازیگران فراموش‌شده‌ی صحنه‌ای بی‌پایان،
در نمایی از سکوت،
در پرده‌ای از سرنوشت،
دره‌ای که هرگز پل نخواهد شد.

زهره ارشد

خشمم غلیان می‌کند

خشمم غلیان می‌کند
بر زمانه‌ای که زخم است،
بر حقیقتی که سال‌ها
سنگینی‌اش را بر شانه‌هایمان افکنده است،
اما ما خم نشده‌ایم،
چون درختی که تبرها را
با صدای شکستن استخوانش شنیده،
چون دیواری که ترک‌ها را
در خود نگه داشته،
اما فرو نریخته است.


ریشه در تاریکی،
شاخه در طوفان،
و سایه‌امان پناه خستگان حقیقت.

خشمم جان می‌گیرد،
آرامش خشم در قالب احساس،
در قالب رعشه‌ای بر قلبی آگاه،
که با هر ضربه تپش،
به حقیقت نزدیک‌تر می‌شود.
نه آتشی کور،
نه فریادی بی‌فرجام،
که خنجری‌ست از جنس آگاهی،
نوری که در دهلیزهای تردید
رخنه می‌کند و راه می‌سازد.

خشمم سخن می‌گوید،
در زبان رعد،
در واژه‌های سیل،
در رعشه‌ای که قلب را
به تپشی دیگر وامی‌دارد،
در سکوتی که کوه را
به زانو درمی‌آورد.

این خشم،
محکم چون کوهی استوار،
منعطف چون بیدی مجنون،
جاری چون رود،
جاودان چون اندیشه‌ای
که به فراموشی تن نمی‌دهد.

ما ایستاده‌ایم...
چون حقیقتی که زخمی است،
اما هنوز زنده است.

زهره ارشد

بر تختِ خاموشِ داشبورد،

بر تختِ خاموشِ داشبورد،
گردی نشسته بود،
نه بی‌جان، نه بی‌حس،
بلکه جهانی در سایه،
شهرِ بی‌نامی که نفس می‌کشید
در سکوتی که گوش نمی‌شنید.
شاید خیابان‌های باریکش،
با نسیمی نامرئی جان می‌گرفتند،
شاید در کوچه‌های خاک،
پدری دستِ کودکی را می‌فشرد،
و شاعری،
بر دیوارِ بی‌صدا
نامِ معشوقش را با انگشت می‌نوشت.

دستمالی برداشتم،
جهان را در مشتی پارچه گرفتم،
و لحظه‌ای اندیشیدم:
من که هستم در برابرِ این زندگیِ نادیده؟
خدایی بی‌خبر،
قاضی‌ای که حکمِ فنا می‌دهد؟
یا فقط بادی که بی‌اختیار می‌وزد؟
دست کشیدم،
و زلزله‌ای در سکوت برخاست.
برج‌ها خم شدند،
خیابان‌ها در خویش فرو رفتند،
و نام‌ها،
نام‌ها،
نام‌ها...
در بادِ بی‌رحمِ بی‌خبری
گم شدند.

شاید روزی،
دستی بر پیکرِ من کشیده شود،
دستی که نمی‌داند،
یا شاید می‌داند و باز هم می‌کشد،
و من نیز،
چون گردی بر لبِ عدم،
از هستیِ خویش برخیزم و
در فراموشی فرو رَوَم.


زهره ارشد

در برزخی میان گذر و گذار،

در برزخی میان گذر و گذار،
در وهمی که آینه را می‌شکند
و سکوتی که گلوی فریاد را می‌درد،
درخشش گور عمیقی که زایش را بلعیده است،
در فاصله‌ای میان سایه و نور،
میان بودنی که نیست
و نبودنی که هست،
ایستاده‌ام.


جایی که پوچی
چون خورشیدی سیاه،
افق‌ها را می‌بلعد،
و امید، زخمی کهنه در زخم‌های تازه است.
انتهایی که نه پایان است
و نه آغاز،
سرزمینی که ترس در آن
با حسرت پیوند خورده،
و درد، خدای خاموش معابد ویرانه است.

من ایستادم.
در کوره‌راهی که زمان را گم کرده است،
میان رگ‌هایی که از خون تهی
و از آتش پر است.
و من،
از این سکوت پرآشوب،
از این بی‌وزنی وهمناک،
زاده شدم.


زهره ارشد

داشته هایم بیمارند

داشته هایم بیمارند
نداشته هایم چشم انتظار زایش
میترسم از جوانه های باغ
از آفت ها
از رنج جوانه ها و از دردهایشان
و از باغبانی که نزار است
در رنجم
در عذابی ابدی
میدانی دلم برای جوانه ها پژمرد؟
برای زخمهایشان

برای بیقراری و آشفتگیهایشان

وجدانم بیدارست
وجدانم بیمارست
در تلاطمی نا ایمن
شادی هایم مرده اند
وقتی جوانه ها در حصارند
و باغبانی نیست

زهره ارشد