سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

با خون، نوشت دفتر حق به گفتار تو

با خون، نوشت دفتر حق به گفتار تو
لب تشنه بود و شد سیراب از راه تو
گفتی که جبهه مکتب خورشید و روشنی‌ست
تابید کربلا به مذهب از راز تو
ای سرخی پرچم وطن سید قلم
آتش گرفت دشت ستم از جوهرگفتارتو
وقتی قلم گرفتی و سر بر نگاشتی
باران گرفت آینه از راز تو
می‌سوخت جان تو وسط میدان میم و یا و نون
تا سر رسید نقطه‌ی پرواز تو
رفتی، ولی هنوز به هر خاک جبهه‌ای
لب می‌زند واژه به تمنای تو


عطیه چک نژادیان

بترس از اصرار، بترس از افراط

بترس از اصرار، بترس از افراط
بترس از جماعتِ بی‌توجهی و انکار

رهایت نمی‌کنند، می‌مانند به هر قیمت
و آخر کار، طلبکار می‌شوند، بی‌قرار

در دل شب، در کنار درد و گله
دست از دلخواه خود برنداشته، بی‌پندار

گویی جهان در قبضه‌ی خویش دارند
نه رحمی به دل، نه خبری از ایثار

چشمانت به انتظارِ نور، پر از امید
ولی در این تاریکی، در میانه‌ی بی‌کار

بترس از کسانی که بر قلبت می‌زنند
و در نهایت، در جستجوی سهمِ بیدار


عطیه چک نژادیان