سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

*ای همه هستی ز تو پیدا شده*

*ای همه هستی ز تو پیدا شده*
صورت و معنی تو یکتا شده

پرده هستی ز تو شد آشکار
ای همه جود و کرم کردگار

ای همه از نور تو عالم فروز
جمله ذرات تو نورت هنوز

ای همه عالم شده روشن بتو
لیک همه صحرا شده گلشن زتو

ای همه را چشم تماشا به نور
داد همه چشم بصیرت چو حور

ای همه را روی تو روی نیاز
دل همه را گوش تو درهای راز

چون همه را روی تو در دیده هست
بر همه ذرات تو بگزیده هست

هر که بود در خور دیدار تو
کی بودش در نظر اغیار تو

جز تو کسی نیست به میدان دل
در خور تو جان و دلی جان دل

در همه جا روی تو بنموده‌ایم
روی تو از جمله جهان دوده‌ایم

ای ز تو در هر دلی افروخته
عشق تو در هر جگری سوخته

سال و مه از شوق تو در گفت و گوی
اشک فشاندیم و برفت آب جوی


علیرضا رستاقی

در آغوش شب، هبوط می‌کنم،

در آغوش شب، هبوط می‌کنم،
چشم‌هایت، چراغ‌های سرزمین گمشده‌ام‌اند،
که در دل تاریکی می‌تابند،
سکوت را با صدای دلربای تو می‌شکنم.

دست‌هایم در دستانت،
نقشه‌ی سرزمینی ست که تا کنون نرفته‌ایم،
آرزوهایمان، پرچمی برفراز قله‌های عشق،
بدون مرز و پایان، در انتظار صبحی تازه.

چشم‌های تو، دریاهایی از رازهاست،
سکوتی که در آن، هزار هزار حرف نهفته است،
هر بار که به تو می‌نگرم،
زمان در دستانت متوقف می‌شود.

زخم‌های گذشته را فراموش می‌کنم،
زمانی که لبخندت، آغوشی بزرگ‌تر از آسمان است،
در این دنیای بی‌نهایت، فقط تویی
که می‌توانم رویاهایم را در آغوشت پنهان کنم.

با هم قدم بر می‌داریم،
در خیابان‌های نه‌چندان شناخته شده،
هر قدم، سرنوشت جدیدی را می‌سازد،
آینده‌ای پر از نور که با عشق می‌درخشد.

علیرضا رستاقی

ای یارِ دور از من، ای ماهِ شبستانم

ای یارِ دور از من، ای ماهِ شبستانم
در قلبِ من روشن، همواره تو مهمانم
دوری ولی در دل، نزدیکی و می‌بینم
چشمانِ پر از مهرت، در این شبِ طوفانم

راهی‌ست میانِ ما، کوهی‌ست ز غم اما
عشقِ تو بُوَد آتش، در سینه‌ی سوزانم
هر لحظه به یادتو، دل می‌تپد بی تاب
تا کی رسد آن روزی ، کز وصلِ تو شادانم

یکشب به خیالت، در خواب فرو رفتم
تا چهره‌ی زیبایت، نقشی شود بر جانم
از دوریِ تو، یارا بیمار و کمی زارم
جز یادِ تو، چیزی نیست، در فکرِ پریشانم

ای کاش که این راه، یکباره شود کوتاه
تا باز ببینم من آن یار رعنایم
تا بارِ دگر گیرم، آن دستِ پُر از مهرت
تا بارِ دگر، گویم، از عشقِ فراوانم

امیدِ من این باشد، در این شبِ تنهایی
زودا برسی از ره، تا باشی تو در خانه‌ام
تا پُر شود این خانه، از عطرِ نفس‌هایت
تا روشنی آید، بر کلبه‌ی ویرانم


علیرضا رستاقی