دلخواه سرمدی من
شیرینی ات از تلخی بی اندازه ی توست...
تو تک گل زیبای منفردی میان کثیری از خاشاک
عطر دلبرانه ی تو حد و مرز ها را در نوردیده
فراتر از خار و خس ها مدهوشانه
بر مشام دل می رسد و سوی تو می کشاند...
ز این عاشق اصیل بی نصیب
عشق پرست و عشق جو
چه توقع و انتظاری خود
بر این مبادی حصر بند نیستی تا تو را
نجویم و نبینم و نبویم و نخواهم...
گل معطر دلربای من
نمی شود که مات و مبهوت خیره نماند
به عشق صیقلی و پر زرق و برق،
چگونه مقاومت کنم
به نامتناهی مجذوبیت انجذاب خویش
وقتی که تو سر منشا نور عشقی زندگی جانم
وقتی که به ظاهر سری و در باطن ز سر تر هایی
وقتی که خوب و بد در همه ها حد و اندازه ای نداری...
تو خود عشقی عشق
چه از میان و در میان خاشاک
یا نزد خود می کِشانی
یا در ره خویش می کُشانی...
ببین چگونه دور از دسترس
زیرکانه دلبری می کنی عشق جانم...
دوستت دارم...
پ ن...
به تو رسیدن باید از دل و جان گذشت
باید صفر و بی حس بود
منه بی تو و عاشق بی دل و جان را چه باک از این
موانع خود ساخته و تراشیده که خود
بر لبه ی تیغ در میانه ی مرگ مانده ام
که به هر طرف افتم فقط مرگ است، مرگ...
زجر کش می شوم اما ملالی نیست اگر
بر لبه ی تیغ راه رفتن و در جهت و به سوی تو آمدن
ارزشش را دارد که دگر جز تو
چیزی برای از دست دادن نمانده و نیست،
وصال زندگی را با تو می خواهم...
اجابتم کن...
عبداله قربانپور
قد کشید از دلِ خاک دانه ی پاک
جشن خرسندی به پا شد رویِ خاک
چشم فِکند بدو ورود دور و بَرش
مورچه ای دید که نشسته کمَرش
گفت در این وادی پر پیچ و فراخ
جای تنگ بود ، نشستی گِل و لاخ
با تبسم که ز نیش تلخ تر بود
پاسخی گفتا ز ریش سخت تر بود
گفت تقلایِ برون داشتی ز خاک
دل خوشی ها را سپردی به هلاک
وقتی دلبستگی داری تو درون
غافلی از دِگران داشتِ برون
آن مکانی که برون گشتی از آن
حاصلش عمری فنا شد دگران
کل کاشانه ی صد ساله ی مور
کردی ویرانه سرائی چو تو گور
ادعا داری که از جنسِ زری
آنچه آوردی نشان دادی خری
زحمت عمر مرا دود کردی
بِه بُوَد خانه ی خود برگردی
یا مرا راضی کنی ختم کلام
یا به بند آیی و گردی تو غلام
دانه تا دید که چنین کرده خطا
بوسه زد بر لبِ آن دیده جفا
گفت مرا لقمه کنی حق داری
بند کِشی طعمه کنی مختاری
مور که رفتار پسندیده بدید
بیقرار گشت و بجا جامه درید
گفت خطا کردی و اِقراری جفا
مستحق گشتی به بخشایشِ ما
شد شکر جای خصومت به میان
شهدِ مهربانی نشست رویِ کیان
مور که در عالم زر گوهر بود
دانه بازمانده ی آن جوهر بود
گر خطا کردی و نادم شدی کان
بخششی گیری یقین از شهِ جان
من منم گویی رسی قعرِ تباه
روز روشن را کنی صبح سیاه
فرق شد بین منم با من و تو
که یکی چاه و دگر دامنِ تو
آدم و حوا که بینی گُهرند
ز خطا جسته چنین باهنرند
عصرِ ما عصر علوم است و فضا
منطقی نیست که شویم سیرِ هوا
قاعده مندی بنا گشت که علوم
جهل ستاند ز امورات عموم
با چه برهانی کنون ژرف نگریم
از خدا دوری به کشف دگریم
حافظا آن که فزون کرده خطا
کج کند گردن خویش نزدِ خدا
بخششی گیرد از ارباب کران
رخت بندد رخ انسان نگران
حافظ کریمی
"شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد"
تک به تک گلبرگهای پرپرم را باد برد
ریشه ام در خاک بود و شاخه ام در دست ماه
ریشه کن شد ساقه ام ، آن پیکرم را باد برد
قطره قطره جام عمرم شد پر از خالی ز عشق
مبتلا بر عشق گشتم، ساغرم را باد برد
نیم من درگیر عشق و نیم من درگیر غم
زور غم چربید و روی دیگرم را باد برد
قصه ای شد شرح حالم غصه دار و پر ملال
برگ برگ قصه های دفترم را باد برد
سوختم آتش گرفتم چیزی از جانم نماند
از میان شعله ها ، خاکسترم را باد برد
من خدایی کرده ام روزی برای قوم خود
دست تقدیر آمد و پیغمبرم را باد برد
در دل هفت آسمان حتی ندارم کوکبی
خوشه پروین و دُب اکبرم را باد برد
من برای با تو بودن با تو هم جنگیده ام
باختم ، حتی سر جنگاورم را باد برد
با تمام سادگی هایم ز تو بگذشته ام
دیر کردی آن دل خوش باورم را باد برد
امید امیدیان
چشم وا کردم به رویش جذبه اش ما را گرفت
دست بردم لای گیسویش که دستم را گرفت
خواستم تازه کنم کامم از آن لب های سرخ
تا که یک بوسه گرفتم روح و جانم را گرفت
سید مهدی سجادی
همواره ای ستاره ی بی آشیان بخند
تا بیکرانه های غم ام بیکران بخند
در ازدحام کوچه ی بن بست حسرت ام
دیوانه شو عزیز من و بر این جهان بخند
یا در خیال مبهمِ من گریه سر بده
یا بر بهانه های دل ام، شادمان بخند
بازیده ام به قرعه ی عشق ات بیا نفس
بر بخت پر تلاطم من ، ناگهان بخند
هر شب در استعانت چشمت نشسته ام
ای چشم پر چراغ ، هزار آسمان بخند
انبوه لحظه های گناه مرا ببین
بر بوسه های وسوسه ام بی امان بخند
گاهی شبیه ابر غریبی در آسمان
چون چشم من ببار و چون آتشفشان بخند
بر شانه های بید خیالم کمی بپیچ
بر خلسه های باغ دلم یک خزان بخند
مهناز الله وردی میگونی