سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

نوری از روزنه‌ی بختِ سپیدارِ ثواب

نوری از روزنه‌ی بختِ سپیدارِ ثواب
اشتیاقانه نظر کرد به احوالِ کباب

آتشین بود نشیمنگهِ آن شُعله‌ی نشین
محوِ نور بود بلند شد نفسِ آهِ کباب

اشک‌ریزان کباب ناله‌ی طوفانی داشت
هیچ نفهمید که نور باعثِ آه بود کباب

آنکه با جنس خود آمیخت رسید آرامش
غیر آن کرد چشید مزهِ جان‌سوزِ کباب

دخترِ تاجرِ مشهوری دل انداخت شبان
غضبِ دیدِ پدر دید و ندید بویِ کباب

پسرِ کوزه‌گری یاد گرفت فنِ گوهر
تاجرالدوله‌ِ دهر شد چشید بویِ کباب

آن‌که اقبالِ گردون به سمتش چرخید
هم و دم همدم اویند رود سوی کباب

حافظ از دغدغه‌ی چرخونک چرخِ فلک
دیده چرخاند و ندید آهِ جگر سوزِ کباب

حافظ کریمی

قد کشید از دلِ خاک دانه ی پاک

قد کشید از دلِ خاک دانه ی پاک
جشن خرسندی به پا شد رویِ خاک
چشم فِکند بدو ورود دور و بَرش
مورچه ای دید که نشسته کمَرش
گفت در این وادی پر پیچ و فراخ
جای تنگ بود ، نشستی گِل و لاخ
با تبسم که ز نیش تلخ تر بود
پاسخی گفتا ز ریش سخت تر بود
گفت تقلایِ برون داشتی ز خاک
دل خوشی ها را سپردی به هلاک
وقتی دلبستگی داری تو درون
غافلی از دِگران داشتِ برون
آن مکانی که برون گشتی از آن
حاصلش عمری فنا شد دگران
کل کاشانه ی صد ساله ی مور
کردی ویرانه سرائی چو تو گور
ادعا داری که از جنسِ زری
آنچه آوردی نشان دادی خری
زحمت عمر مرا دود کردی
بِه بُوَد خانه ی خود برگردی
یا مرا راضی کنی ختم کلام
یا به بند آیی و گردی تو غلام
دانه تا دید که چنین کرده خطا
بوسه زد بر لبِ آن دیده جفا
گفت مرا لقمه کنی حق داری
بند کِشی طعمه کنی مختاری

مور که رفتار پسندیده بدید
بیقرار گشت و بجا جامه درید
گفت خطا کردی و اِقراری جفا
مستحق گشتی به بخشایشِ ما
شد شکر جای خصومت به میان
شهدِ مهربانی نشست رویِ کیان
مور که در عالم زر گوهر بود
دانه بازمانده ی آن جوهر بود
گر خطا کردی و نادم شدی کان
بخششی گیری یقین از شهِ جان
من منم گویی رسی قعرِ تباه
روز روشن را کنی صبح سیاه
فرق شد بین منم با من و تو
که یکی چاه و دگر دامنِ تو
آدم و حوا که بینی گُهرند
ز خطا جسته چنین باهنرند
عصرِ ما عصر علوم است و فضا
منطقی نیست که شویم سیرِ هوا
قاعده مندی بنا گشت که علوم
جهل ستاند ز امورات عموم
با چه برهانی کنون ژرف نگریم
از خدا دوری به کشف دگریم
حافظا آن که فزون کرده خطا
کج کند گردن خویش نزدِ خدا
بخششی گیرد از ارباب کران
رخت بندد رخ انسان نگران

حافظ کریمی

سر فرود آور تورم خونِ رگ پایان رسید

سر فرود آور تورم خونِ رگ پایان رسید
مهربانی کن مَتازان لرزه بر ارکان رسید

همچو طوفان دل مَلرزان قاتل رنگین صفت
وقت درمان است مرنجان تابمان پایان رسید

آن کلیدی که تو دیدی لافِ لاحل بود میان
گرمیِ سرها گذر کرد سردی بوران رسید

بس مکدر کردی دلها را بسوزد خانه ات
کن مدارا جان مسوزان نالهِ افغان رسید

آنکه میگفت میدهم گردن اگر شاهَم کنید
تخت شاهی تکیه آورد گردهِ افشان رسید

سرخی رنگت تورم زردی آورد مردمان
سرخ رویان فصل زردند مانع درمان رسید

کم بِمَک خونِ نداران فربِه ی زالو صفت
بی بقا شد نسل قارون ناگهان طوفان رسید

صبر ایوب هم به پایان می‌رسد وقتِ فراغ
قهقهه پایان تلخی است نعره ی شیران رسید

بر زغال مانَد سیاهی چون دَمد نورِ امید
دلخوشیم فصل‌ بهاران چون خزان پایان رسید

حافظ افکار پریشان گر شود سلطان فناست
مَن نشست تا تخت شاهی نکبتِ دوران رسید

حافظ کریمی

طالب شدی با دل رسی بر وادیِ اهلِ صفا

طالب شدی با دل رسی بر وادیِ اهلِ صفا
بر طیِ مَروه دل ببند با عهد میان آید وفا
در سیرِ مافوقِ زمین طیری تمامِ سرزمین
افسارگسیخته کی شود جز طایرِ سِیرِ هوا
در من مشو درگیرِ من درگیریِ من نارواست
جز رنجِ بی حد نیست دلا گر طالبی دار الشفا
ما غالب آید بر مَنم با ما تعهد کن گرام
گرما و سرما توأمند یک لایقِ ارباب ما
از آنچه گردید دِینِ تو از آن بپرسند نی دگر

فردا نپرسند پس چه شد فردایِ بی آمال ما
امروز غنیمت دادن و دیروز را نظر کن درگذر
نانیکو امروز ناروا قِسمِ نکویَش سهمِ ما
ای عاشقانِ مهِ نشان امروز مائیم و شما
فردا چه دانیم طی شود آمال بی پایانِ ما
افتاده در گند آبه را ناجی نگردد دست و پا
دیروز نیازش بود کند مشقِ مهارت در شنا
گر سیل ،عالم پر شود چون دورهِ نوحِ نبی
مرغان ندارند هیچ غمی کی غم سِزَد مرغ هوا
لب خند زنانم می بری اما نمی گویی کجا
مقبول دل افتاد ببر من با تو گشتم آشنا
در کوی ما من نیست دگر محبوبهِ والا نشان
اربابِ ما شد بودِ ما دُرّ است یقیناً سودِ ما
ای باغبانِ باغ ما با ما چه نیک آراسته ای
حافظ شود قربانِ تو ای باغبان نیکِ ما

حافظ کریمی