گیسوانش سپید
به سان دندانِ نو، برفِ کهنه، شعر بامداد.
چشمها _تیرهترین جنگل دنیا_
در قلب دو پلک، جا خوش کردهاند.
پلکها_آغوش امن زمان_
سنگینی روزها و سالها را
همچو کجاوهای نرم
پذیرا شدهاند
و ثانیهها،
در کنج این شاهکار خلقت نم زدهاند.
"من" نبود او،
"ما" بود
جاریتر از خونِ در رگهایمان،
ماناتر از رنجِ در شبهایمان
گرمتر از جانِ در پاهایمان
تا بدویم
به سوی آن جا که باید،
آن جا که منها، ما میشوند
به سوی خانه.
مبینا بیات