آسمان فراخ
ومیل پرواز تا نا کجا
اما در قفس به رویم بسته
چه کنم ؟
رود خون جاری
در دلم
تلخ به مسلک تقدیر
بغضی بامن که نشد گریه
چه کنم ؟
کوه خواهم که کشم
فریاد
گوش بی منت بی قضاوت
نایاب
عمری که عین برف
رفت آب
کویر جان
تشنه
بعد از این دلها همه دریا
با نهنگ جان خسته
چه کنم!؟
رحیمه خونیقی اقدم
از فصل خزانم
عابری
با رد پای پاییز،
خودم را به تو می رسانم
امید آن که
باشی پشت پنجره
در انتظارم ؛
،،،
نمی خواهم هیچ
ازتو؛
تنها ،به یک خنده
امیدوارم
من هم می خندم
و یک رد پا
جا می گذارم
آن را به نگاه مهربانت
می سپارم ،
می رسد به پایان
دفتر عمرم ،
،،،
آخرشبی
به یاد آن روز شیرین
یک قاب عکس از خود
با ربانی مشکی
در طاقچه غبارآلود خانه
برجای می گذارم
ودر کوچه باغ خاطره
جان می سپارم
رحیمه خونیقی اقدم