شب تمام شد
و صبح رسید
از آن دور دست ها صدای اذان میاد
و من هنوز بیدار نشدم
غم از تنم نرفته
بلکه آرام آرام
جانم از تن گریخته
ما خوشبخت بودیم تا که
این قصه از غصه ها لبریز شد
بی وفا آخرین دیدارم را با تو
من نمیدانستم که تلقین است
ور نه هر روز در این تکرار غم
رو به تو احتضار میکردم
تا که شاید دلت با منم باشه
بی وفا آخر آمدی
ولی چه آمدنی
که هر لحظه از آرزو هایم
با باد زمستانیِ سرد
در تن این خاک میره
من دوباره متولد میشم
در آنجایی که تو باشی
با قدم هایت
هر کجا می روی
آنجا هم وطن است آری
منم روزی در آغوش تو
متولد میشم آری
علیرضا پورکریمی
در های بسته یکی پس از دیگری
آماده اند بشکنند دل را
اسیر گرفته است این تن
روح و روانی که
حاصل درد های بی امان است
اشک ها دوباره از سرچشمه میجوشند
که آبیاری کنند گونه های پژمرده را
آه از زندگی
که دوباره تکرار نمی شود
لحظات با تو بودن
علیرضا پورکریمی
از من دور میشوی هرگاه
به ماه میروی شاید
شایدم در بین این دوستت دارم ها گفتن
رقیبی پنهان اما قدر دارم
رقیبی از جنس خورشید
شاید به دلت روزی گذر کنم
روزی که شاید دور نیست
روزی که ماه تا زمین فاصله ایی ندارد
یا شایدم همیشه در خیالم
سر به هوا دارم
شایدم نبودنت را
با خیال بودنت اشتباه گرفتم
به دیدنم بیا هر لحظه که
دلت هوای دیدارم را داشت
انتظار کشیدن هم
گاهی نیاز
به صبر دارد
صبری از جنس سنگ
علیرضا پورکریمی
چگونه می دانی که آهسته راه میروم
یا که دل به دامت میدهم
چگونه می دانی که این نگاه آخر است
یا که شعرم به سطر آخر
علیرضا پورکریمی
این کاغذ های نم گرفته از اشک هایم
حاکی از آن است که تو رفته ایی
چه داستانی غم انگیز تر از این
که گل های بی حاصل گلدان ها
از آن روزها خشکیده تر شدند
علیرضا پورکریمی