سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

می شود یک شب بیایی و مرا همدم شوی

می شود یک شب بیایی و مرا همدم شوی
چون طبیب حاذقی درمانگر دردم شوی
درد دارم راه درمان دیدن چشمان توست
دل سپردن عاشقانه در تب دستان توست
من خیال و تو محال وجان من ای بی وفا
اینهمه آشفته حالی حاصل وجدان توست
من تو را عاشق تو را دیوانه و سرگشته ام
آه من ابری ترین باران که د جریان توست

قلبم از شوق وصال تو شده در تاب وتب
اینچنین بیمار گشتن از رخ تابان توست

صدیقه خدادوست

شبـــی آهســته رفتم تا به کویش

شبـــی آهســته رفتم تا به کویش
که بیــنــم مخفــیانه خـال رویش
ز در بـالـا که رفتــم بــهــر دیــدار
شدم مدهوش تا خوردم به بویش


شهریار عبدالعلی زاده

در طلوع شمس فام صبح در میانه های روز

در طلوع شمس فام صبح در میانه های روز
وقت عصر در غروب ارغوان
در زمان خوانشی ز یک خروس وقت صبح در سحر
زیر سایه در هوای گرم ظهر وقت شام سرد
آن زمان ماه در سپهر ماهتاب می‌شود
شستشوی صورتم به وقت صبح
من ز تو همیشه یاد می‌کنم
یاد تو روان در میان دست رود
در صدای پای آب که می‌گذشت سمت باغ
در نسیم صبحگاه آن زمان که می‌زند به صورتی

آن نسیم صبح هر زمان باد می‌شود
من ز تو همیشه یاد می‌کنم
در کنار منقلی بلال را برشته می‌کنم
زغال را نوشته می‌کنی
بلال گشته ام برشته‌ام به یاد تو
من به یاد تو که می‌رسم بلال لال می‌شوم
هر نوشته را کلام می‌کنم
من ز تو همیشه یاد می‌کنم
در وزیدنی ز باد جابجا کنان برگ‌ها
غنچه گل شود اگر ،شب که رنگ گیسوان شب عیان شود
روزها ز نور برق شمس
در زمان درد هر زمان گریه می‌کنم
در زمان مرگ، من ز تو همیشه یاد می‌کنم

ابراهیم خلیلیان

کو گل و کو غنچه های بی شمار

کو گل و کو غنچه های بی شمار
بلبلان خاموش هستند این بهار

یار شیرین را نبینم من دگر
دستی بود و بوسی بود و هم کنار

کو دل صاف و کجا آن آینه
پاک و بی زنگار و بی خاک و غبار

آن خردمندان روشن دل همه
گوشه گیری را نمودند اختیار

یا که بستند بار با دلهای تنگ
بوسه آخر زدند خاک دیار

سیاست
یاد دارم که در جوانی گفت
پیر مردی به طنز آن مغفور

در سیاست هر آنکسی افتاد
باید آماده سازد اول گور

زندگی را دهی و آخر کار
میشوی پیش مردمان منفور

اگر آن راه حاکمان بروی
زندگی راحت آوری مسرور

قدمی گر خلاف بر داری
گر نجاتت دهد خدای غفور

نیش زهری چشید آن انگشت
چون فرو شد به لانه ی رنبور

جعفر تهرانی

تنهایم نگذار

تنهایم نگذار
با این روزهای تکراری
با تن خسته
با این شب‌های بیداری
با این دست چروکیده
تو فصل‌های بارانی
چشم بگشا تا که برگیرم
نگاه بی‌پایان
از این غبار کهکشانی

از خط‌های ممتد خیابانی
قدم بردار و بیا
تو باش همان نقطه پایانی
همان آرامش از پس روزهای بحرانی

مهرداد درگاهی