کو گل و کو غنچه های بی شمار
بلبلان خاموش هستند این بهار
یار شیرین را نبینم من دگر
دستی بود و بوسی بود و هم کنار
کو دل صاف و کجا آن آینه
پاک و بی زنگار و بی خاک و غبار
آن خردمندان روشن دل همه
گوشه گیری را نمودند اختیار
یا که بستند بار با دلهای تنگ
بوسه آخر زدند خاک دیار
سیاست
یاد دارم که در جوانی گفت
پیر مردی به طنز آن مغفور
در سیاست هر آنکسی افتاد
باید آماده سازد اول گور
زندگی را دهی و آخر کار
میشوی پیش مردمان منفور
اگر آن راه حاکمان بروی
زندگی راحت آوری مسرور
قدمی گر خلاف بر داری
گر نجاتت دهد خدای غفور
نیش زهری چشید آن انگشت
چون فرو شد به لانه ی رنبور
جعفر تهرانی