سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

صدایت میزنم هربار

صدایت میزنم هربار
بیا مادر هراسانم،
منم آن کودک تنها
مثال برگ پاییزی ، پریشانم
ز طوفان ها.
جوابم را ندادی تو
به جایت غم و اندوه شدند دایه...
وز پگاه تا شامگاه برایم مادری کردند.
به وقت خواب نغمه ی لالای آنها
مرا آرامشی بود.
وتو در خواب و رویا های من بودی.
در آغوشت چنان خوشحال بودم من
که ناگه از خودم پرسیدم این رویاست؟
معلق در هوای گرم آغوشت
پر بودم از شادی.
دم صبح ، بناگه غم صدایم زد...
بلند شو خواب دیگر بس.
جای مادرم هر روز،
اندوه چای تلخی را بدون قند
به دستم داد و غم ،غر غر کنان می‌گفت:
درون کوچه ی ظلمت به دنبال چه میکردی؟
شب و ظلمت دهانش باز چراغ صبح را بلعید.
غم خندید و اندوه قهقهه زد...
ومن حیرت زده افسوس را با چای نوشیدم.


معصومه داداش بهمنی

عشق جغرافیای خاصی ندارد

عشق جغرافیای خاصی ندارد
زمانی در کلبه ی ویران شده
وبعضی اوقات
درمیان کاخ بزرگ وباشکوهی
درسرمای زمستان
درپیاده رو خیابانی
که چای راباعشق می نوشند


سید حسن نبی پور

درختان سربه فلک کشیده

درختان سربه فلک کشیده
جاده های مه گرفته
شمال ایران
دلتنگم می کند
برای آفتابی
که درسایه اش
باعشق قدم می زدم
وخاطرات کلبه ی جنگلی
راکه درحصارآغوش
وهرم نفس هایت
وجودم را مست ومدهوش می کند
مرورمی کنم
وغبطه می خورم به ایامی که گذشت

سید حسن نبی پور

پاییز فصل جدایی

پاییز فصل جدایی
موقع باران پاییزی بیادت بی اختیار اشک میریزم
شبهای بی تو خزانیست بی رحم و طولانی
عمریست خنده بر لبانم خفته
دیریست شادی درونم آرمیده
در کوچه پس کوچه های مه الود شهر تورا میجویم ولی باران را پایانی نیست


کاویانی علی