زمانی کنج بازاری، قدم میزد خریداری
خریداری نمودش او، متاعی را به دیناری
کناری منتظر با اخم، میپایید هر راهی
به کنجی دید با چشمش، غلامی جفت اغیاری
خطابش کرد بیکاری، فلانی میبری باری
توانی بار من را ،روی کولت زود بگذاری
جوابش داد او آری ،چه باری سهم من داری
نهم بر دوش بارت را، کشم سنگین و دشواری
تناژی بار بر دوشش و مینالید از زاری
سه راهی بار بر پشتش، به سختی زد به او گاری
کناری پرت شد ناگه، کناری جفت انباری
خلایق دور او حاضر، نمیرد او به بیماری
جوانی زور در بازو ،غیوری مرد دلداری
بلندش کرد از پهلو، رسانیدش به بهدار ی
سپس بر روی دوشش زد، خدا بیند، گرفتاری
امانت را رسانم من، به هر صورت که پنداری
خیالت جمع ،بارت میرسانم دست بازاری
فراتر میبرد بارت، نمرده رسم همیاری
ابراهیم خلیلیان
در هوای خوب
موکتی برای زیر پای دوست
از زغال روی منقلی
از آتش مشعلی بساز
ظرف چای جای ده بر سماوری
توی ظرف چای
چای دارچین را گذار
میوه های دست چین راگذار
جامهای نوش چای را آماده کن
از نبات و پولکی به جای قند استفاده کن
چای با زغال شاخهای نبات، رشته ای زعفران
چای را بریز در استکان
پیشکش نما به دوستان
پیک چای چون نوش کردهاند
حین صرف چای گفتگو،آغازکن
مرحبا به دوست گوی ،گل شنو گل بگو
حمله کن به غم خنده کن به دوست
بزم ساده ای شود
حال خوب دوست
یک وفاق ،رفاقتی نمونه
انسجام ساده آوری به دست
جای دوست روی چشم وروی هرچه هست
محفلی به بوی خوب عطریار
رفیقان درجواردرکنار
آن رفاق با همند درتفاق
مرگ بر نفاق
وقت جنگ با نفاق ، مردِوقت درد
اوست درتفاق همرهت
دوست درفراغ هم غمت
آن خطیب مجلسی که دوست گشت
ازگزند فتنه های دهر دورگشت
درفضای مجلسی که دوست نیست
مجلسش چه زود نابودگشت
ابراهیم خلیلیان
در خیالات خودم
به وقت دلتنگی اشکی
به وقت شادی لبخندی
به شوق دیدار ذوقی
از دل گذراندی لذت دارد
مستی این است
نه یک پیک شراب
دستی گرفتی از ناتوانی
جوانی فرستادی در آشیانی
تیمار کردی یتیمی بینوایی
مالامال از یاری ،از غمخواری
مستی این است
نه یک جام شراب
قطره اشکی بچکد از گوشه چشم
ننشیند به دلی خوشه خشم
سکران این است
آزار ندادی کسی را
نرنجاندی دلی را
بریزی در دل شراب مهربانی
بخندی بی بهانه ناگهانی
خنده بر لب نشاندن
مستی این است
بخندانیم آنان را
که بیش از نان محتاج لبخندند
آنها که نگران فردای فرزندند
در خیالات خودم
مستی این است
سبویی پر از خوبیها
برسانی به وصال چشم به راهان را
ویکتور هوگو باشی بینوایان را
درخیالات خودت
مالا مال از یاری ،ازغمخواری
مستی این است
ابراهیم خلیلیان
در طلوع شمس فام صبح در میانه های روز
وقت عصر در غروب ارغوان
در زمان خوانشی ز یک خروس وقت صبح در سحر
زیر سایه در هوای گرم ظهر وقت شام سرد
آن زمان ماه در سپهر ماهتاب میشود
شستشوی صورتم به وقت صبح
من ز تو همیشه یاد میکنم
یاد تو روان در میان دست رود
در صدای پای آب که میگذشت سمت باغ
در نسیم صبحگاه آن زمان که میزند به صورتی
آن نسیم صبح هر زمان باد میشود
من ز تو همیشه یاد میکنم
در کنار منقلی بلال را برشته میکنم
زغال را نوشته میکنی
بلال گشته ام برشتهام به یاد تو
من به یاد تو که میرسم بلال لال میشوم
هر نوشته را کلام میکنم
من ز تو همیشه یاد میکنم
در وزیدنی ز باد جابجا کنان برگها
غنچه گل شود اگر ،شب که رنگ گیسوان شب عیان شود
روزها ز نور برق شمس
در زمان درد هر زمان گریه میکنم
در زمان مرگ، من ز تو همیشه یاد میکنم
ابراهیم خلیلیان