سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

ابرهای تیره،

ابرهای تیره،
در هم آغوشی با رعد،
بارور میشوند.
اما نمی بارند.

تند بادهای دشت لامکان،
مرا در آغوش می گیرند،
ودر هذیان گرم بیابان،
تازیانه بر تن من می نوازند.

زخمهای مانده از شلاق
در صفیر زنجیرهای عرق کرده
گوش را می خراشد،
وادمی را هراسان می کند.


در دلم ترس و وحشتیست،
از گرد بادهای غول پیکر،
که فرشتگان سیاه پوش اهریمن،
بانی آن هستند.

در سامانه دوزخی این بیابان،
چشم به راه قافله ای هستم،
که سالار آن مغموم راه میرود،
پاهای اشترانش،
زخمی و چشمهایش پر از گرد وغبار.

هر قدم که می نهند،
گویی کوله بار اندوه،
زندگی خود را بدوش میکشند.

دراین میان انانیکه،
بال بر پشت دارند،
آتش از دهانشان،
نفس میگیرد،
ونفیر کشان سرود مرگ می خوانند.


ای دوست دمی مجال ده،
تا نفسی تازه کنم.
در حیاط خانه خویش،
گلدانی ندارم که تقدیمت کنم،
در حسرت گل‌های بهاری،
دستانم را در خاک جا می گذار
م.

اما او چشم به افق داشت،
و انتظار تن خسته ورنجور مرا میکشید...

حجت جوانمرد

اندرون قلب هامان

اندرون قلب هامان
نفس قربانی کنیم
چشمه ی جوشان بگردیم
عشق را جاری کنیم...
گر حسین در کربلا تنها بماند
یاری نماند
حال در کرببلاییم...
مهدی صاحب زمان یاری کنیم.

سلام بر آقای
زمین و آسمان
مهدی صاحب زمان


معصومه داداش بهمنی.

جامعه‌ای به تن کردم

جامعه‌ای به تن کردم
تا بپوشد زخم پنهان
خسته تن ز نامهربانی‌ها
نمیابم برایش هیچ درمان

شاید بهتر باشد پاره‌اش کنم
این پوست مندرس تن را
تا بر همگان آشکار شود
راز دروغین لبخندم را

مدتی زیادیست در سکوتم
پاسخی ندارم برای طعنه‌ها
بگذار تا خود ببینندم
بریده لبم ز خیال بوسه‌ها

هیچ جایی غیر گور آرام نمی‌کند مرا
چه خوش مسکنیست این خاک
سردی‌اش دوای هر داغیست
باشد که تنگ گردد این دل صد چاک

مهدی وفازاده

شاید یه بوم است این دنیای فانی

شاید یه بوم است این دنیای فانی
ما نقاش این بوم، بی آنکه بدانیم
هرکس با قلبش بر آن زند رنگ
یک قلبِ بزرگ هست آبیِ کمرنگ
او گویی که بر بوم رسم کرد سپهر را
با وسعتِ قلبش حس کرد خدا را
یک قلبِ سفید که پاک بود و مبرا
آن ابرها را خلق کرد، شد مادر آنها
یک قلب پر از درد شب را نگارید

چون زیبا پسند بود ماه بر شب تابید
از تنهایی ماه ،او کرد فکر چاره
حالا شب قشنگ شد با صدها ستاره
در گوشه‌ی دنجی بود یک قلب تنها
خیلی با سخاوت سبز رنگ و زیبا
با رنگ قشنگش جنگل را جلا داد
با هر یک درختش جانی به فضا داد
بعد یک قلب عاشق دریا را قلم زد
تا بیند فلک را هر وقت، پلک می‌زد.
این دنیا قشنگ شد با رنگهای زیبا
این قلبهای رنگی بودند کل دنیا
در گوشه کناری، در بطن سیاهی
بود یک قلب تیره لبریز از بدخواهی
تا دست به قلم زد نیرنگ شد ترسیم
دنیا را کدر کرد تا از هم بترسیم.

میترا هوشیار جاوید