در کنج وجودم یک روزنه بودی
بی آنکه بفهمم قلبم را ربودی
در نه ماه و اندی،گشتی تارو پودم
حتی تو نبودی،من عاشقَت بودم
بی تاب حضورت،شبهایم سحر شد
با اندیشهی تو ،هر روزم بدر شد
در یک روز پاییز ، یک صبح دلاویز
با لمس تن تو دنیا شد دل انگیز
یک حسی درونم از تو شعله ور شد
یک حس مشابه، با هرکه مادر شد
با تو این جهانم غرق ماه و نور است
ماه مهر برایم پر عشق و سرور است
میترا هوشیار جاوید
شاید یه بوم است این دنیای فانی
ما نقاش این بوم، بی آنکه بدانیم
هرکس با قلبش بر آن زند رنگ
یک قلبِ بزرگ هست آبیِ کمرنگ
او گویی که بر بوم رسم کرد سپهر را
با وسعتِ قلبش حس کرد خدا را
یک قلبِ سفید که پاک بود و مبرا
آن ابرها را خلق کرد، شد مادر آنها
یک قلب پر از درد شب را نگارید
چون زیبا پسند بود ماه بر شب تابید
از تنهایی ماه ،او کرد فکر چاره
حالا شب قشنگ شد با صدها ستاره
در گوشهی دنجی بود یک قلب تنها
خیلی با سخاوت سبز رنگ و زیبا
با رنگ قشنگش جنگل را جلا داد
با هر یک درختش جانی به فضا داد
بعد یک قلب عاشق دریا را قلم زد
تا بیند فلک را هر وقت، پلک میزد.
این دنیا قشنگ شد با رنگهای زیبا
این قلبهای رنگی بودند کل دنیا
در گوشه کناری، در بطن سیاهی
بود یک قلب تیره لبریز از بدخواهی
تا دست به قلم زد نیرنگ شد ترسیم
دنیا را کدر کرد تا از هم بترسیم.
میترا هوشیار جاوید
هر نفر تنها یه بار در زندگی زیسته است
غم و شادی هر کدام بسیار در این سینه است
تو اگر غم بخواهی چه فراوان بدهت
گر در آن طرب بکاری بسیارت بدهد
پس خودت را به ملال و حزن وا مدار
زندگی را زندگی کن حال خوب پاس بدار
میترا هوشیار جاوید