بگذار زخم ببوسمت هربار
که اینجا مردمش
هر صبح
با دشنه و تیغ
خورشید را
به طلوع
رنگ خون میدوزند.
کیخسرو آریایی
از تمام عالم و آدم دلم سیر گشته است
موی مشکی رفته و موی سپید تیر گشته است
در جوانی عشق تو حال دلم را خوب کرد
این ایام حال شهر بعد از تو دلگیر گشته است
نه دگر شوقی برایم مانده است نه حال خوب
آمدی خوش آمدی اما کنون دیر گشته است
در فراقت این دلم ویرانه ای متروکه بود
نیک خویان آمدند وین دل به تعمیر گشته است
آتش از اوج سعادت بر فلاکت ها رسید
جان من بازای کاین جانان تحقیر گشته است
امیرسام نامداری
دست در دست باد
با گیسوان رها
فریبا
میرقصد
آویخته
از ریسمانی سست
آرزو
سید مرتضی سیدی
ثابت کن به خویش کجای ِدنیا هستی
فهم کن چه حدبرخودمسلطی یامَستی
آری به سرما وگرما دانی چه هستی
ز فقر و ثروت فهمی آیا خداپرستی
برگمان خود آمده ای سُک سُکی کنی
ره دنیا در پیش گیری و نُچ نُچی کنی
در خیالاتی بَد سِیر کرده ای نادان
پیامبرامتحان گردد حتی در بیابان
گربِدیدی فوتِ جوانی ز دنیا زود
بدان از برَت باشد تذکّری بر جود
تا سِرشت و ذاتت عیان نگردد بر دنیا
مهلت دهد خدای همی بربودنت تاعقبا
به تعریف این وآن بر خود امتیازی مَده
به وجدان وشعورت رجوع ونمره ای دِه
زنادانی سهل گرفته ای امتحان،ای بدبخت
برخدا امیدوار ولیکن؛ اوامرش همی سخت
بخوان راز ونیاز پاکان درکتابهایی مُعتبر
ز ترس خالق بر گریه و به طاعتش مُستمر
ز جهل و حیله شیطانِ لعین،دوریم ز آیات
نَهی و عذابِ الله خُردکندکوه وباشد بیّنات
چرا منِ نادان بیدار نمی گردم؛وای ای خدا
مگر بر فطرت پاک نیَم درین معرکه و غوغا
یا الله به دادَم رَس و رحمی کن برمنِ بینوا
به آهن وخاک وخاکستر مشغولم و بی حیا
مرگ؛مرا به تاخیر کن شایدفهمم به چند روز
گرنباشد یاری،درحقارت بمانم وهمی در سوز
محمد هادی آبیوَر
چشم هایم عقربه است
و ضربان قلبم ثانیه شمار
روزهایم ساعتی است که بدون حضورت
هرگز میزان نیست
وقتی سهم من از تو انتظار باشد
تمام ساعت های شهر
بدون عقربه اند
بیا که ساعت قرار
بی قرار حضور توست
مجید رفیع زاد