سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

امروز باید از کارهایم بزنم

امروز باید از کارهایم بزنم
بدجور هوا آلوده گشته‌ست.
همه چیز را می‌توان ترک کرد
جز چشمان تو.


امیرحسین عباسکوهی

چه ظلمی بر من دیوانه کردی

چه ظلمی بر من دیوانه کردی
مرا از خویش خود بیگانه کردی

تو رویاندی تو خشکاندی گل عشق
وجودم را پر پروانه کردی


فروغ قاسمی

ترجمان یک ترانه لری

ترجمان یک ترانه لری
دلم کرده هوای لحظه چابک سواری را
بیا و زینِ نو بگذار اسبانی که داری را

به پا کن گیوه را آماده و همصحت من باش
به همراه عزیزان پیشه کن آئین یاری را

نهادم نعل تازه دست و پای ماده اسبم را
به پشتش وا نهاده زین و برگ نقره کاری را

به روی کره اسب خود تو هم زین نوی بگذار
بتازان چهار نعل و یورتمه این هم قطاری را

نمی دانم چرا آرامشی در دل نمی بینم
نمی فهمم چرا از کف نهادم بردباری را

کلاهت را به سر بگذار و چوقا و دبیتت را
بپوش از شوق و واکن بغض آه بیقراری را

قطارت را حمایل کن تفنگ خویش را بردار
کلاهت روی سر چوقا دبیت یادگاری ...

از آن ترسم که دور از تو بپوسم در میان خود
تو یارم باش شاید جان بگیرم روزگاری را

به خاطر داری آیا هدیه گلهائی که می دادم؟
تو هم ساحل رودی گل از عطر بهاری را؟

برای اینکه پای من نلغزد، با دو دستانت
تو برمیداشتی از جاده سنگ بیشماری را

به یادت مانده؟ می انداختی ابرو به بالا که
همیشه یاد من باشد از اینکه دوست داری را

به واللهِ که لبخندم بدون تو میسر نیست
دوباره باید از نو طی کنم عهد و قراری را

دمادم خسته جانم سوخته دل ناخوش احوالم
بدون تو نمی خواهم از این پس روزگاری را

شدم دیوانه ی بخت سیاه و نامردای ها
چه می دانم خدا کی میکند پروردگاری را؟

نمی دانم بخندم با غریبی های بخت خود
و یا با شانه های خود نمایم غمگساری را؟

نمی دانی چها از روزگاران می کشد جانم
نمی دانی در آتش اخگر و سوز و شراری را

بگو تا کی به یادت زین کنم اسب حنایی را
بخیزم از سر خواب و ببینم درد و زاری را؟

علی معصومی

به هرجا می‌روم دل در پی اوست

به هرجا می‌روم دل در پی اوست
پی آن نازنین دلدار نیکوست

گل عالم به بویش از وجودش
زمین و آسمان سرمست از این بوست



فروغ قاسمی

ز کف دادم تو را ای داد بیداد

ز کف دادم تو را ای داد بیداد
نگردد بی تو یک لحظه دلم شاد

کنون بی تو شکفته در دل من
هزاران خاطره صدها گل یاد

فروغ قاسمی