دستی به سر شانه بکن خانه ات آباد
در کوچه ما خانه بکن خانه ات آباد
در شهر تو ساکن شده ام تا که بیائی
عزم ره کاشانه بکن خانه ات آباد
ای ناز نگاه تو پر از فتنه و مستی
فکر من دیوانه بکن خانه ات آباد
از شهد ترک خورده ترین باغ انارت
یک جرعه به پیمانه بکن خانه ات آباد
با تردی سرشارترین ساقه تاکت
انگور لبی دانه بکن خانه ات آباد
دیریست خبر از تو ندارم به کجایی
یاد از من بیگانه بکن خانه ات اباد
در سقف فرو ریخته کلبه سردم
برگرد و بیا... لانه بکن خانه آباد
علی معصومی
ترجمان یک ترانه لری
دلم کرده هوای لحظه چابک سواری را
بیا و زینِ نو بگذار اسبانی که داری را
به پا کن گیوه را آماده و همصحت من باش
به همراه عزیزان پیشه کن آئین یاری را
نهادم نعل تازه دست و پای ماده اسبم را
به پشتش وا نهاده زین و برگ نقره کاری را
به روی کره اسب خود تو هم زین نوی بگذار
بتازان چهار نعل و یورتمه این هم قطاری را
نمی دانم چرا آرامشی در دل نمی بینم
نمی فهمم چرا از کف نهادم بردباری را
کلاهت را به سر بگذار و چوقا و دبیتت را
بپوش از شوق و واکن بغض آه بیقراری را
قطارت را حمایل کن تفنگ خویش را بردار
کلاهت روی سر چوقا دبیت یادگاری ...
از آن ترسم که دور از تو بپوسم در میان خود
تو یارم باش شاید جان بگیرم روزگاری را
به خاطر داری آیا هدیه گلهائی که می دادم؟
تو هم ساحل رودی گل از عطر بهاری را؟
برای اینکه پای من نلغزد، با دو دستانت
تو برمیداشتی از جاده سنگ بیشماری را
به یادت مانده؟ می انداختی ابرو به بالا که
همیشه یاد من باشد از اینکه دوست داری را
به واللهِ که لبخندم بدون تو میسر نیست
دوباره باید از نو طی کنم عهد و قراری را
دمادم خسته جانم سوخته دل ناخوش احوالم
بدون تو نمی خواهم از این پس روزگاری را
شدم دیوانه ی بخت سیاه و نامردای ها
چه می دانم خدا کی میکند پروردگاری را؟
نمی دانم بخندم با غریبی های بخت خود
و یا با شانه های خود نمایم غمگساری را؟
نمی دانی چها از روزگاران می کشد جانم
نمی دانی در آتش اخگر و سوز و شراری را
بگو تا کی به یادت زین کنم اسب حنایی را
بخیزم از سر خواب و ببینم درد و زاری را؟
علی معصومی
با هر کسی که نام تو را می برد بگو
با هر دلی که ناز تو را می خرد بگو
ویرانه زمانه به کس اعتنا نکرد
تا عمرهای کوته مان بگذرد بگو
ای مایه غرور و مباهات آسمان
با هر شبی که ماه تو را آورد بگو
از ما به آن کبوتر جلدی که هر زمان
در شاخسار مهر و وفا می پرد بگو
تیر قضا و تیغ قدر تا که بنگری
صد پرده را به ثانیه ای می درد بگو
صیاد غم که باخبر از صید خود شود
دامی میان دایره می گسترد بگو
حرف مرا بگوش غزالی که بی خبر
در مرتع خطا و خطر می چرد بگو
علی معصومی
ما غبار از دل به آب دیده تر شسته ایم
از نفس های سحر زنگار جوهر شسته ایم
با چکاوک ها اگر همراز و محرم گشته ایم
زیر باران بهاری سال ها پر شسته ایم
مثل گلبرگ شقایق داغدارانیم اگر
در میان لجه خون خاک پیکر شسته ایم
گرچه امواج بلا اینسو و آنسو می برد
آفتابی در دل دریای احمر شسته ایم
تا قیامت خم نخواهد شد به نزد ناکسان
قامتی را غرق رویای صنوبر شسته ایم
ناروا باشد اگر جز مهر خوبان دم زنیم
تا لبی در انحنای سرخ ساغر شسته ایم
شک نکن ای واقف اندیشه های راستین
ما لباس عشق را با عطر باور شسته ایم
علی معصومی