سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

در که می‌کوبم، نفس حبس می‌شود در سینه‌ام

در که می‌کوبم، نفس حبس می‌شود در سینه‌ام
می‌لرزد این دل ز شوق و شِکوه‌های دیرینه‌ام

مانده‌ام چشم به راهت در غروبی تلخ و سرد
زخم تو مرهم ندارد، بس که عمیق است کینه‌ام

چشم می‌دوزم، شاید بیایی روبه‌رو
خواهم تماشایت کنم، ای شمع بی‌پروانه‌ام

در خیالم چای می‌ریزم، بخارش می‌رود بالا کمی
می‌کنی شکوه ز من، گویا که من دیوانه‌ام

پیچیده اینجا عطر تو با خاطرات کهنه‌ام
بنشین کنارم تا شود گرم این دل و این چایی‌ام

باز در می‌زنم، می‌گوید کسی: او مرده است
صدمین بار است، عزیزم، باز کن، من آمده‌ام

فرهاد عبادی

در توالیِ روزگار ِانزجار

در توالیِ روزگار ِانزجار
سکانسِ ابتذالِ ظلم را
مصلوبِ فرسایشِ منفورِ
عمر بر بادیم
و چون زنجره بر خاکروبه ی متروکِ
طوفانِ حوادث
صوتِ ناهنجارِ داد خواهی ما را
فریاد رسی نیست

رقیه صدفی

ما نیک بدانیم که بدانیم که از آنیم

ما نیک بدانیم که بدانیم که از آنیم
ور نه چو خَسی در پی هر آز روانیم
ما نیک بدانیم که در این گنبد دوّار
در میکده اش در پَیِ آن ناز دوانیم
چون نی به نیستان وجود در تب و تابیم
گر هیچ نگوییم به زبان، باز همانیم
گر باده ز می پُر ز الست، مست، رُبابی
ما نیک بدانیم که ز عشق  ، مستِ از آنیم
لیلی به رُخَش زلف پریشانِ تو دارد
گر شانه‌ زنیم زلف، بدان مستِ از آنیم
ما نیک بدانیم تو نریزی ، چه سبویی؟
ورنه به زمین هیچ ، همان، باز خزانیم
شاهد که چو حلاج بداند که از آن شهد بنوشد
ور نه که چو کفتار پیِ مرده به خاک باز دوانیم
سرّیست که گم کرده مرا از تن و از جان
بیداد ز این تن که نداند که ز جان باز از آنیم
سر کَش تو سبو کز گذرِ عمرِ بلا خیز
گر عشقِ بلا باشد و باز ، زنده از آنیم


سرالله گالشی

روزگاریست که در آن تب غم بسیار است

روزگاریست که در آن تب غم بسیار است
به دل خویش بسی ظلم و ستم بسیار است

همه تنها، همه ساکت، همه غمناکند
رو به رویت که کسی نیست، عدم بسیار است

نیست مرهَمِ زخمی، تن درمانده را
نیستش، گرچه که از آه، ورم بسیار است

طعم قهوه به سیانور شباهت دارد
قهوه ات چون قجری شد کَمِ سَم بسیار است

فصل ویران شدنی هاست خزان شد دل ها
مثل این زلزله ها در دل بم بسیار است

خبری کو؟ که به آن دفتر شادی آید
به نوشتن جوهری نیست، قلم بسیار است

دل من از مَنِ ساده تو نصیحت بشنو
نشو همراه غمت که غَمِ کم بسیار است

تیز کن آن تبرت را، همه شو ابراهیم
چونکه در معبد این قلب صنم بسیار است


امیر جهان آرا

افکار من پیچیده در خمار آبروی توست

افکار من پیچیده در خمار آبروی توست
وا کن گره از زلف که سویم به روی توست

برخیز و ز مستان خم یاری بجوی دل مرا
راست گفت پیر که رویم به روی توست

هرچند قناری به چشم تو آواز میشود
امروز تبر به غمزه در افکار موی توست

می‌گفت دی شیخ که آدمی به شهر نیست
آری نباشد گر نباشد سری که سوی توست

بر ما چه ظلمی کند دو چشم خمار تو
این بس که مرگ من آرزوی کوی توست

بردم حلیم به درب میخانه که میپرستیش
خندید که کار تو مثال خم می جوی توست

یارا به دریا نظر نمیکنی که جهانش آرزوست
بس این فریاد برآورد که نگارم به کوی توست

فصل بستن گیسوان به باد تو دل خوش است
این فصل فصل بهار گره ما در گیسوی توست

سیاوش دریابار