برپا شده آواز حزینی ز نهانم
هر تار مژه چنگ زند بر دل و جانم
این پارچه را کس نتوان برد به تعمیر
پود اشک چشانم که رود بر مُژِگانم
خواهد که بدوزد به سرانگشت یکی عِقد
دوزنده چشانم به یکی اشک روانم
افسوس که این عالم خاکی نشود گل
ورنه کنم آشوب به هر یک ضربانم
عالیه در این شهر چو درمان دلی نیست
باید بروم در پی تقدیر زمانم
عالیه لعل علیزاده
کو کجاست؟
میکُشد مرا
این نبودن ممتدت
کش میدهد شبی
که از دست تو دور
طلوع میکند مرا
مرا تلخ
گرفته است
فشار میدهد نمیآیی
جیرینگ جیرینگ
قل و زنجیر
صدای آغوش سرد تنهایی
را میگویم، حواست هست؟
آی تو، تویی که نشستهایی دور
دست هم تکان
در جیب خنده میشماری
آخ این تنم هجرتت را مرده است و
شب گریه میکند مرا
که آنکه میگفت دوستت دارم
حالا
رقص عاشق میکند
آینهکُشهای کِشدار تشنه را
و من مست تلوتلو
میروم کوچه کوچه ماه
که شاید بغل کند مرا خدا
خدا
وَالْعَصْرِ
إِنَّ الْشاعرَ لَفِی خُسْرٍ
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا به ارس پیچ موهایش
وَ عَمِلُوا السّاکت و بیصدا
بوسه بر پیشانی و دو خط باریک لبهایش
خدا
کو کجاست
آنکه بوسهاش
از دستهای تو هم
گرم و صمیمیتر
که نه، صبر کن
و شاید که تو لبش را دزدیدهایی
وگرنه هیچکس نمیدانست
خدا بوسهاش
دختری روستاییست.
کیخسرو آریایی
گفت زن با شوهر خود اینچنین
بهتر از جانم گرامی نازنین
روز زن شرمنده کردی تو مرا
زود بردی سوی بازار طلا
خویش را من با طلا آراستم
توخریدی هرچه من میخواستم
با خودم گفتم که حالا روز مرد
لطفتان جبران کنم باید چه کرد ؟
ناگهان فکری بیامد در سرم
در پی جبران لطف همسرم
گفت فردا سوی بازار طلا
میرویم آنجا بگویم ماجرا
صبح فردا زود زن با مرد خوش
سوی بازار طلا میرفت پیش
تا رسیدند بر در بازار زر
مرد از فکر زنش شد باخبر
زن بشد داخل به بازار طلا
مرد هم دنبال او پرماجرا
زن سلامی کرد در حین ورود
گفت اقا زود زود زود زود
نام اقا را تو با خطی درشت
بر پلاکی حک بکن بر رو و پشت
بعد آویزان به زنجیری وزین
هست ایشان شوهرم در شان این
مرد هم در غبغب خود کرد باد
بود از کردار همسر شاد شاد
چون که حاضر شد گلوبند طلا
زن به گردن بست و شوهر را دعا
شد به نام مرد و بر کام عیال
خورد آن بیچاره گویا ضد حال
گفت روز تو مبارک شوهرم
سال دیگر هم برایت میخرم
ماند حیران مرد و گفتا بوالعجب
باز از دست زنم خوردم رکب
احمد صحرایی
من قاصد شعر و غزل و خاطره ام
از فام لبت در شب هجران گذرم
از کوچه و پس کوچۀ آن برق نگاه
با نغمۀ عشق، زخم جان را بخرم
شب تا به سحر مست در اغوشت..
با،یک تار سیاه زلف تو در نظرم
دلتنگ تر از همیشه هستم اما
شب تا به سحر کنار تو در شررم
فرخنده فرخی بالاجاده
اگر سقراط شاعر میشد
به حتم عاشق هم می شد
و دیگر فلسفه ای نبود که عشق را تکذیب کند.
او گلستان سقراط را مینوشت.
و در دادگاه عشق محاکمه میشد.
زهرا رجبی