روزگاریست که در آن تب غم بسیار است
به دل خویش بسی ظلم و ستم بسیار است
همه تنها، همه ساکت، همه غمناکند
رو به رویت که کسی نیست، عدم بسیار است
نیست مرهَمِ زخمی، تن درمانده را
نیستش، گرچه که از آه، ورم بسیار است
طعم قهوه به سیانور شباهت دارد
قهوه ات چون قجری شد کَمِ سَم بسیار است
فصل ویران شدنی هاست خزان شد دل ها
مثل این زلزله ها در دل بم بسیار است
خبری کو؟ که به آن دفتر شادی آید
به نوشتن جوهری نیست، قلم بسیار است
دل من از مَنِ ساده تو نصیحت بشنو
نشو همراه غمت که غَمِ کم بسیار است
تیز کن آن تبرت را، همه شو ابراهیم
چونکه در معبد این قلب صنم بسیار است
امیر جهان آرا