سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

هو در آغاز، هو اندر همه افلاک روان

هو در آغاز، هو اندر همه افلاک روان
راز سرمد، همه در بسم تو پیچیده عیان

باده‌ریز است دل و جان به نَفَس‌های ازل
هر طرف جلوه‌ی او، آینه بر نور و توان

بسم الله، سر آغاز در این دفتر عشق
نقش دل می‌زند از نام تو در هر دوران

هر که نوشید ز این باده‌ی پنهان، جاوید
محو در ذات تو و مستِ رخِ تو، بی‌پایان

نور ازل خیمه زده در دلِ هر ذره‌ی خاک
هر کران، آینه‌دار است به لبخندِ نهان

نغمه‌ی نام تو، سرمست کند جان‌ها را
بسم الله، شرر اندازد در سینه‌ی جان

امین افواجی

و تو اکنون در من، نفسی تازه شدی

و تو اکنون در من، نفسی تازه شدی
و چه زیبا تو به من، زندگی میبخشی
و تو ای ماه‌ترین چهره شب
چشم بگشا و بگو
که تو زیبایی خودرا زکجا آوردی
و به من،
به منی که دلم از دوری تو بی تاب است،
سخنی تازه بگو
تو سخن میگویی غنچه‌ها میخندند
آب‌ها میرقصند
برف‌ها سفت به آغوش زمین میچسبند
من لب سخره به امید وصال آمده‌ام
و تو ای ماه ترین، سخنی تازه بگو
این پلنگ زخمی
از برای وصلت
از لب سخره زمین افتادست
آخرین لحظه‌ی خود
گوش جان می سپرد حرف تورا
سخنی تازه بگو
سخنی تازه بگو...

احمدرضا رعیت خواه

خدایا تو بودی و من شایدی

خدایا تو بودی و من شایدی
در این حال گویم بودمی بایدی
ز ناممکن ٬ ممکنم ساختی
به دیوار ناشایدم تاختی
مرا بود کردی در آنی تو شاه
الا ای خداوند داری نگاه؟
منی گفتم و خود بپنداشتم
سر از چنبر طاعتت برداشتم
خودم را ز تو من جدا داشتم
و بذر جدایی همی کاشتم
و دیدم که هیچم
هیچ نگذاشتم
منی را بباید سرش را ببرد
هر آن مرد من گفت آخر بمرد
پیش تر ها گلی بود در آینه
نرگسی
همان دم که من گفت
وی هم فسرد


مهدی نجف

.... تنهایی، تنها

.... تنهایی، تنها
تنهایی ی به دور
از تن ها نیست؛
تن ها نیز وقتی
تو را، میان خود
نمی دانند
تنهایی؛


محمد ترکمان

ما جمع به کنعان نبریم پیرهن یوسف

ما جمع به کنعان نبریم پیرهن یوسف
تا جان ندهد پیر کنعان بر تن یوسف

گفتند زلیخا شده پیر و فرتوت
آشفته شده مرغ بر چمن یوسف

کنعان نبرید زندان بکنند یک برادر
این حسن جام دهید بر دامن یوسف


کردش به خواب هفت گاو گرسنه
خوردن به یغما همه گلخن یوسف

ساقی چه کنیم کفران که نباشد
این باغ که خشکد در گلبن یوسف

دریا تو مگوی راز نهان در دل اسرار
اسرار چنین و چنان بر دمن یوسف

خشکیده جهان منتظر آب حیاطیم
زمزم که نهند نام بران گلشن یوسف

داغیست جهان جمله در این باغ نمایم
از باغ چو بردند نمانده دگر مأمن یوسف

سیاوش دریابار