سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

و تو اکنون در من، نفسی تازه شدی

و تو اکنون در من، نفسی تازه شدی
و چه زیبا تو به من، زندگی میبخشی
و تو ای ماه‌ترین چهره شب
چشم بگشا و بگو
که تو زیبایی خودرا زکجا آوردی
و به من،
به منی که دلم از دوری تو بی تاب است،
سخنی تازه بگو
تو سخن میگویی غنچه‌ها میخندند
آب‌ها میرقصند
برف‌ها سفت به آغوش زمین میچسبند
من لب سخره به امید وصال آمده‌ام
و تو ای ماه ترین، سخنی تازه بگو
این پلنگ زخمی
از برای وصلت
از لب سخره زمین افتادست
آخرین لحظه‌ی خود
گوش جان می سپرد حرف تورا
سخنی تازه بگو
سخنی تازه بگو...

احمدرضا رعیت خواه