سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

در آغوش سرد پاییز،

در آغوش سرد پاییز،
برگ‌ها رقصان،
چشم‌های آسمان،
چکه‌چکه باران،
گوش سپرده به نغمه‌ی باد،
که می‌خواند داستان‌های دور،
از عشق و جدایی.

درختان،
با چهره‌های زرد و نارنجی،
نفس‌های آخر را می‌کشند،
و زمین،
پوشیده در فرشی از برگ،
به خواب می‌رود.

پاییز،
فصل اندوه و زیبایی،
یادآور خاطرات شیرین،
و غم‌های نهان،
در دل هر قطره باران،
قصه‌هایی از عشق‌های گمشده.

در این هوای خنک،
دل‌ها می‌تپد،
برای لحظه‌هایی که گذشت،
و امید به روزهای روشن،
که در دل زمستان،
به انتظار نشسته‌اند.

پاییز،
تو را می‌نویسم با رنگ‌های گرم،
با عطر انار و انگور،
و صدای خنده‌های دور،
که هنوز در گوشم طنین‌انداز است.
تو،
قصه‌ی زندگی را در دل داری،
و من،
در انتظار بهار،
به یاد تو می‌نگرم.

محمدرضا امیرخانی

حمالی فکرست

حمالی فکرست
پوست شعر را زنده زنده کندن
خلاصه ماهی آب شور ، نمک نمیفهمد
شعر و شاعر
دو کودک با هوش و حساس و فراری از خانه اند
ذوق و نگاه
تحت پوشش عاطفه
و کلنجار ، کلنجار
بیا
بیا برویم پای کوه
که کوه اسم اعظم زمین ست
خاکهایی سنگ شده و تلنبارِ سختی
و فراز ، و نشیب
حتی رود هم پای آن جاریست
بیا
بیا برویم پای کوه
لغت نامه ی شعرست
حتی پونه هم آنجا در می آید
لاله که جای خود دارد
نقشه نکش ، بیا
که ماهی زیبای شعر در چراغ علاءالدین کوه ست

بیا
بیا برویم که شهر
سیمان سردیست که دل گرم ندارد

فرهاد بیداری

بر ضمیر جان ها در نهان غم کاشته

بر ضمیر جان ها در نهان غم کاشته
بر سر هر شاخه ای آوای حزن افراشته
سردی دل ها فزون گردیده از هوا
ماه را در پشت کوه ابر سیاه انگاشته
دیده ها بر آسمان قندیل اشک ها آشکار
عهد بسته ناپایدار دل ها سنگ پنداشته
چاره کارم اگر بر خود طنیدن بهتر است
این فلک را چرخ ها در زیر چرخ می‌داشته
چشم نرگس مضطرب پشت شبنم های صبح
لشکر خشم خزان در میعاد گل گماشته

حال ساقی ،ساغر ومدهوش می نامعتدل
در درون سینه ام جدایی غصه ها انباشته

عبدالمجید پرهیز کار

برگها چگونه خُشک می‌شوند؟

برگها چگونه خُشک می‌شوند؟
سوزِ زخمِ بادها، وزان
نای جانِ سبزیِ جهان
نوش می‌کنند
جامِ شوکران

برگها به رنگ های گرم
سلام میکنند
با هبوط و رقصِ نرم و خشک
نقش می‌زنند بومِ گرم و خشک


خِش خِشی، شکسته می‌شود تمامِ شاخه های خشک

شاخسارِ لُختِ بی لباس
جنگلی که پوششِ درخت های آن
فرشِ سازهای سرد می‌شود

رفته رفته زرد می‌شود

خاطراتِ جشن و ازدحامِ مردمان
توی خلوتش
تراژدیِ درد می‌شود

حسرتِ حضورِ غنچه های وَرد می‌شود

با غروبِ دلشکسته اش، دوره گرد می‌شود

برگ ها چگونه خشک میشوند؟
با نسیمِ سوزناکِ خشک، در خزان
نوش می‌کنند
جام شوکران

رفته رفته قلب خسته ام
با سکوتِ سرد
در خودش شکست
از تپش نشست

محمد جلائی

این کاغذ های نم گرفته از اشک هایم

این کاغذ های نم گرفته از اشک هایم
حاکی از آن است که تو رفته ایی
چه داستانی غم انگیز تر از این
که گل های بی حاصل گلدان ها
از آن روزها خشکیده تر شدند

علیرضا پورکریمی