سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

در آغوش سرد پاییز،

در آغوش سرد پاییز،
برگ‌ها رقصان،
چشم‌های آسمان،
چکه‌چکه باران،
گوش سپرده به نغمه‌ی باد،
که می‌خواند داستان‌های دور،
از عشق و جدایی.

درختان،
با چهره‌های زرد و نارنجی،
نفس‌های آخر را می‌کشند،
و زمین،
پوشیده در فرشی از برگ،
به خواب می‌رود.

پاییز،
فصل اندوه و زیبایی،
یادآور خاطرات شیرین،
و غم‌های نهان،
در دل هر قطره باران،
قصه‌هایی از عشق‌های گمشده.

در این هوای خنک،
دل‌ها می‌تپد،
برای لحظه‌هایی که گذشت،
و امید به روزهای روشن،
که در دل زمستان،
به انتظار نشسته‌اند.

پاییز،
تو را می‌نویسم با رنگ‌های گرم،
با عطر انار و انگور،
و صدای خنده‌های دور،
که هنوز در گوشم طنین‌انداز است.
تو،
قصه‌ی زندگی را در دل داری،
و من،
در انتظار بهار،
به یاد تو می‌نگرم.

محمدرضا امیرخانی