سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

بالبخند خورشید

بالبخند خورشید
الماس شد
برف


سید حسن نبی پور

گفتی محال عشقم با تو فنا پذیرد

گفتی محال عشقم با تو فنا پذیرد
بوسیدمت که امید جان دگر بگیرد
افسوس خواب شیرین پایان دیگری داشت
هرگز گمان نکردم فرهاد من بمیرد


علی کسرائی

ظهر گاهی بت من نفْس مرا کار آمد

ظهر گاهی بت من نفْس مرا کار آمد
صحبت از عشق نویی، حرف به انکار امد

دلبرم شعبده نازو فریبا داند
دست بُرد از قفس سینه به یکبار آمد

فصل لبخند گل و جلوه گر باران شد
با دلی پر شده از مکر، به دیدار آمد

دو لبش برده حواسم ز سخن های فریه
دو لبه همچو سر تیز ذولفقار آمد

عشق پوچ از طرف من به دلش منع شده است
او به پوچیِ زبانش و به اجبار آمد

با زبانش گله از چرخش گردون را کرد
عَین من هر طرفش اشک به سرشار آمد

بربوده به مکان سر من عقلم را
دلرباییِ عذارش سوی افکار آمد

به گلستان دلم تازه سفر ها کردش
به دهستان سرم یک سره آزار آمد

هجرت بی خبرش جاذبه ام ویران کرد
همه دنیا به سرم جُملگی آوار آمد

بُرد خود را به ره خاطره ها پنهان شد
من دل باخته ماندم که گرفتار آمد

دل خود کندن از این رابطه ها دشوار است
رخت خود ضد تو بستن به منی عار آمد

من از این یار ضجور لعنی بیزارم
کان که از درد نبود مَوِدَت هار آمد

ماتم از دوری او محفل ماتمکده ام
طینت پاک من این دفعه عزادار آمد

سیل اشکم شده از خُدعه او سلسله وار
دیده در بارگه خالق خود تار آمد

حال این ضربه ژرفیست که در بندش ام
زخم با مزه نیرنگ یادگار آمد

سائر از سوزش این مرحله ها دوری کن
گامی از از قسمت راهت که به اخطار آمد

آمانج مندُمی

ترسم که توهم ، یارِ وفادار نباشی

ترسم که توهم ، یارِ وفادار نباشی
عاشقُ دیوانه و معشوق ،نگه دار نباشی

من از غم ِ هجرانِ تو صدبار بمیرم
تو از غمِ این دل ، خبردار نباشی

ترسم که تواز فاصله ی دور بشینی
جانم به تهِ خط باشدُ از دور ،ببینی

من از دردِ فراقِ تو ، به یعقوب شبیه ام
تو چون زنِ مصری، به تختی بنشینی

من خسته تر از آنمُ درمان دلم کو ؟
گویند که تو سهم کسِ دیگری،انصاف دلت کو ؟

سپیده امامی پور