ظهر گاهی بت من نفْس مرا کار آمد
صحبت از عشق نویی، حرف به انکار امد
دلبرم شعبده نازو فریبا داند
دست بُرد از قفس سینه به یکبار آمد
فصل لبخند گل و جلوه گر باران شد
با دلی پر شده از مکر، به دیدار آمد
دو لبش برده حواسم ز سخن های فریه
دو لبه همچو سر تیز ذولفقار آمد
عشق پوچ از طرف من به دلش منع شده است
او به پوچیِ زبانش و به اجبار آمد
با زبانش گله از چرخش گردون را کرد
عَین من هر طرفش اشک به سرشار آمد
بربوده به مکان سر من عقلم را
دلرباییِ عذارش سوی افکار آمد
به گلستان دلم تازه سفر ها کردش
به دهستان سرم یک سره آزار آمد
هجرت بی خبرش جاذبه ام ویران کرد
همه دنیا به سرم جُملگی آوار آمد
بُرد خود را به ره خاطره ها پنهان شد
من دل باخته ماندم که گرفتار آمد
دل خود کندن از این رابطه ها دشوار است
رخت خود ضد تو بستن به منی عار آمد
من از این یار ضجور لعنی بیزارم
کان که از درد نبود مَوِدَت هار آمد
ماتم از دوری او محفل ماتمکده ام
طینت پاک من این دفعه عزادار آمد
سیل اشکم شده از خُدعه او سلسله وار
دیده در بارگه خالق خود تار آمد
حال این ضربه ژرفیست که در بندش ام
زخم با مزه نیرنگ یادگار آمد
سائر از سوزش این مرحله ها دوری کن
گامی از از قسمت راهت که به اخطار آمد
آمانج مندُمی