ستارهای تنها
در دل آسمان تاریک
در جستجوی یک بوسهی مهتابی
پایان ناپذیر...
فیروزه سمیعی
و معلم بنویس روی ان تخته سیاه
با کمی چاشنی حسرت و آه
اول مهر شده کودکان چشم ب راه
ک بیاید بابا از ته حفره و چاه
و بگیرد دفتر یا قلم یا خودکار
چ کسی میگوید پدرش شدبی جان
بهر یک لقمه نان داده بابایش جان
گشته است زنده ب گور در ته ان گودال
خفه گردیده او در ته حفره و چال
وای از بی رحمی وای از استثمار
بهر نان دادی جان ورنه میشد بیکار
با حقوق اندک ابروی بسیار
زیر یوق شرکت یا همان استعمار
کارگران دادند جان وای از این بیداد
میزنم فریاد هرچه بادا باد
تا بماند یاد اخرین اشعار
و دگر نیست پدر نان ارد
کودک غم زده چشم ب راهش دارد
بآی ذنب قتلت
امین دولت ابادی نژاد
تابستان جان من
و سالیان درازی است
چنگ انداخته ام به نگه داشتنش
اما این خوش خرام
هر بار
به ترفندی
و دلربایی تازه ای
مستانه می خرامد و رد حسرتش
دلم را دوباره می فشرد
کوچ تابستان
دو حسرت به دامنم می ریزد
رفتنش حسرت بزرگ
و من که از بس برای نگه داشتن و مکیدنش
به اندوه نشسته ام
یکباره حسرت دوم را می چشم
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
و سالهاست
مسافر حسرت نشین این تلالوام
محسن حاجی زینالعابدینی
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید
دیوانه پرستان همه ننگین جهان اند
دیوانه آفت بر لاله را هم مغتنم داند
بر کوه نیشکر سنگ بریزد هم عجبی نیست
چون بر سبب اش خانه موشان حریص لانه کرده
آن معرکه دیدی که دیوانه پرستان همه فربد آن اند
دیوانه بر آن معرکه افرا بکوبد تا این غم زدگان دیوانه پرست خوب بدانند
این معرکه جز نهر عظیم هیچ نباشد تا وقت طلاست افرا در این سخاوت نیز بروید
من که جز معرکه هیچ ندیدم، پس همه نهر عظیم بود و جای نهال های سخاوت
دیوانگان بهتر آیند در این لطف سخاوت
چون هم را ببیند لبخند زنند و خنده برآیند
تو هیچ مگو که در این لطف معرکه دیدی
از در گه من زود برو که لطف خزان را منطقه ای
نا امن بدیدی
ای دیوانگان جهان زود بر تاج نشینید تا دیوانه پرستان غرق جان مشغول بلعیدن هم اند
فاطر شده است دیوانگان در این شعر
مانند نداشت دیوانه قبلا در این شعر
حقا که الله جهان بر صفتان خوب لطیف است
بر هر صفتی که عطا کرد جایگه اش را وصف نکو کرد
جز توحید خدا هیچ نتوان بیان کرد
الله نکوست الله پرستان جایگه شان نکو باد
دیوانگان شعر ما هم جز نکویی نبودند
دیوانه پرستان جز موشان حریص هیچ نبودند.
این حرص و طمع باعث و بانی خفافت
گرچه موشان حرص و طمع را هرگز فراموش نکردند
اما خداوند جهان همه را نکرد خفافت
چون در این بین دلیلی است که باید بدانی
بر هر صفتی جایگه ای است که جز نکویان نداند
پس سعی بر این است نکو بمانی در این جمعیت دیوانه و دیوانه پرستی
باز تکرار کنم خوب است بدانی
الله نکوست الله پرستان نکویی شان ابدی باد
کوهسار بزرگوار
افتان و خیزان آمدم
با دلنوازان آمدم
با شمشیر و میزان آمدم
گفتم نه با جنگ و جدل
با یک حدیث محتمل
یک اشتی با راه حل
اما تو تیغ دادی نشان
در پیش چشمان جهان
خوار و خفیفم کرده ی
با شور و حس انتقام
تنها حریفم تو مدان
چشم حریفان بر من مگیر
از نیزه دار صد تن مگیر
من بهر صلحی آمدم
من آمدم تا جان دهم در پای تو
میشم غلامت با امضای تو
تیغ کجت را کن غلاف
راحت بخسبی در لحاف
فردا چون روز بردمد
باب سخن آغاز شود
تیغ تو چون پائین رود
تیغ سخن بالا رود
بهانه رنگین مگیر
این خانه را سنگین مگیر
تلخ آمدی شیرین روی
خیری به پهنای جهان
خوش گیر و کن در آستین
آتش گرفتی آمدی
سرد و سلامت می روی
عطر گل اندر کوزه ریز
با شهد شیرین سخن
با باده ی از عصر جم
پیوسته در دست تو جام
مسعود پوررنجبر